جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

هشتادوهفت داشت تمام می‌شد - یک

چند ماه بعد در نوشته‌های شخصی‌ام درباره‌ی این روزها خواهم نوشت: «آخرهای اسفند بود. هوا داشت بهاری می‌شد. عصبانیت من فروکش کرده بود. آرام‌تر و تنهاتر از قبل بودم. دوباره تا نیمه‌های شب بیدار می‌ماندم و صبح‌ها دیر بیدار می‌شدم. رنگ دنیا و آدم‌هایش شدید نبود و تضادی ایجاد نمی‌کرد. شعر زیاد می‌خواندم و داستان هم اگر می‌خواندم مندنی‌پور می‌خواندم که به شعر پهلو می‌زند. همه‌ی زمستان و پاییز در من رسوب کرده بود. و من احساسات فروخورده‌ام را با خود حمل می‌کردم. آن روزها سنگینی بارم را حس نمی‌کردم. بی‌اعتمادی و عصبانیت بودند و نبودند. جای هر چیز، غمگین بودم. بیش‌تر غم بی‌اعتمادی، غم خشم و غم تنهایی با من مانده بود. انگار که همه چیز در مِه رقیقی فرورفته‌ باشد. آن روزها فکر می‌کردم می‌توانم همین‌جور ادامه دهم...»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر