«...آن روزها فکر میکردم میتوانم همینجور ادامه دهم. ولی نتوانستم. بیخیالیام حبابی بود که با کوچکترین ضربه تق صدا داد و ترکید. میتوانستم باز بنشینم دلیل ردیف کنم که فلان شد و بهمان شد که همه چیز خراب شد. و این کار را هم کردم. ولی بعد که بیشتر فکر کردم، دیدم من حق نداشتم. من باید همانطور میماندم. همانطور که گفته بودم. بعد به این فکر کردم که من هیچوقت آنقدر که باید خوب نبودهام. هیچوقت آنقدر که باید دوست خوبی نبودهام، آنقدر که باید فرزند خوبی نبودهام، آنقدر که باید صبور نبودهام، آنقدر که باید لجباز نبودهام. همیشه کم بودهام، همیشه کم داشتهام.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر