حال خوشی ندارم رفیق. دیشب بد خوابیدم. اعصابم که خُرد باشد، خوابم به هم میریزد. تکهتکه میشود. شب را با لیوان آب باید صبح کنم. پریشب را یادم نمیآید. یادم است موقع خواب چندان حال خوشی نداشتم. دیگر نا ندارم. میدانی، گاهی آدم دلش میخواهد با یکی حرف بزند همینجوری. نه که مثلاً سفرهی دلش را باز کند و شروع کند حرفزدن ها، نه، آنطور نه. اینجور که بشینیم با هم گپ بزنیم و مهم خود حرفزدن باشد. خسته شدم از بس هر کی من را دید، یا سؤالپیچم کرد که بگو چهت شده و اگر نگفتم عصبانی شد که خودت را لوس میکنی و این حرفها، یا جملهی اول نه، جملهی دوم شروع کرد به گفتن اینکه چهش شده، با کی به هم زده و با کی میخواهد شروع کند. باز اگر حرفهاش منطقی بود یک چیزی، یا حتا احساساتش یک جوری بود که بتوانم درک کنم یا حس کنم یک چیزی. بین خودمان باشد رفیق، اینها همه خُل شدهاند. احمقانه فکر میکنند. قبول دارم، من هم گاهی -باشد، خیلی وقتها- احمقانه فکر میکنم. ولی من اگر بهم بگویند احمقانه فکر میکنی، دستِکم رو حرف طرف فکر میکنم. نه اینکه به هیچ جای مبارک نگیرم و باز حرف خودم را بزنم. باز خدا را شکر که پسرعمهی گرامیمان این ترم را میآید خانهی ما تا با هم و با برادرها حرف بزنیم و گپ بزنیم از سینما و داستان. گپ بزنیم که گپ زده باشیم. و حرف هم را گوش میکنیم. ولی نمیشود که همه چیز را همه جا گفت. اصلاً همه چیز همینجوری به زبان نمیآید که. باید حرف زد از این در و آن در تا حرف راه خودش را پیدا کند و بیفتد روی غلتک و جوری شود که بعدش حس کنی آرام گرفتهای. حالا حرف که زیاد است. الآن حالم خوب نیست. درونم خالی است. میترسم رفیق. میترسم امسال هم زمستان که تمام شد، بهار نیاید و برود تا سال بعد. از انتظار خسته و نامید شدهام. حالا یک روز که پیدا شدی، بیا یک دل سیر با هم حرف بزنیم تا حرف اصلی خودش بیاید. به هرکس بیاعتماد شده باشم، رفیق، به کلمات اعتماد دارم. خودشان راهشان را پیدا میکنند. بعد جاری میشوند. باور کن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر