چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

Just Tryin' to Kill the Pain

چند بار خواستم بیایم این‌جا بنویسم به تنها زندگی‌کردن عادت کرده‌ام، بعد از خودم پرسیده‌ام واقعن عادت کرده‌ای؟ نمی‌دانم. حالا دو ماه‌ونیم است که تنها زندگی می‌کنم و دیگر مثل اول‌هایش ذوق ندارم. اول‌اش خوش‌حال بودم که کسی در خانه نگاهم نمی‌کند، که بالأخره فضایی شخصی برای خودم دارم که توش می‌توانم هر غلطی دلم خواست بکنم، فکر می‌کردم از این به بعد مشکلاتم نه آن‌که حل شوند، ولی راحت‌تر حل می‌شوند. ولی بعد که عادت کردم که کسی نگاهم نکند، صدایی مزاحمم نشود، کسی صدام نکند و همه‌ی غلط‌هایی که دلم می‌خواست بکنم عادی شدند، دیدم حوصله‌ی تنهایی را ندارم. یک‌وقت‌هایی (شب‌ها بیش‌تر، وقتی خسته و بی‌حال به خانه نگاه می‌کردم و هیچ صدایی از هیچ‌جایی درنمی‌آمد) حالم از این تنهایی به هم می‌خورد، دلم می‌خواست یکی پیشم بود، دلم می‌خواست بیرون بودم و بیرون که درمی‌آمدم دلم نمی‌خواست برگردم به خانه، خانه‌ای که هیچ‌کسی و هیچ‌چیزی در آن منتظرم نیست. حالا هیچ‌کدامِ این‌ها نیست، دارم دوباره از تنهایی لذت می‌برم، از این‌که صدایی از جایی درنمی‌آید، از این‌که حالا که دارم تایپ می‌کنم فقط صدای کیبورد را می‌شنوم و مجبور نیستم چیزی توی گوشم بچپانم که بتوانم تمرکز کنم لذت می‌برم، اما باز هست وقت‌هایی که فقط خودم‌بودن اذیتم می‌کند، از این‌که چیزی نیست که حواسم را از خودم پرت کند به مرز گریه می‌رسم. کلیشه‌ای است که بگویم بین تنهایی و تنهاماندن فرق است، ولی این هم مثل خیلی از کلیشه‌ها درست‌ است و فقط این ایراد را دارد که صرفن لایه‌ای توخالی از حقیقت است، پوسته‌ای است شل‌ول و بی‌مصرف.

***

خیلی وقت است دارم فکر می‌کنم که چرا کتاب‌خواندن برای‌ام مهم است. اگر مسئله فقط درباره‌ی کتاب‌خواندنِ خودم بود، می‌شد با این‌که لذت‌بخش است توجیه‌اش کرد، اما فقط این نیست. این هم هست که خودآگاه یا ناخودآگاه -نمی‌دانم- به آدم‌هایی نزدیک می‌شوم که ادبیات بخش مهمی از زندگی‌شان است. می‌ترسیدم -وهنوز هم گاهی می‌ترسم- که قضیه ریشه در اسنوب‌بودنم داشته باشد؛ نوعی فخرفروشی. یعنی آن‌قدر به چیزی که خودم دوست دارم افتخار می‌کنم که برای‌ام ارزش شده است. بعد گشتم دنبالِ ویژگی‌های مشترک آدم‌هایی که به آن‌ها آن‌قدر احساس نزدیکی می‌کنم که می‌توانم راحت باهاشان حرف بزنم و از بودن کنارشان لذت می‌برم. مهم‌ترین ویژگی‌شان این بود که از تنهایی نمی‌ترسند، از آن لذت می‌برند.
توضیحش سخت است و مطمئن نیستم بتوانم از پس توضیحش برآیم (فاستر والاس هم در این مصاحبه چنین چیزی می‌گوید)، گاهی فکر می‌کنم خواندن (داستان خواندن) جرأت می‌خواهد. روبه‌رو شدنِ تنهایی و بی‌واسطه با کلمات، بی‌آن‌که صدایی تولید کنند یا تصویر جذاب و در حرکتی نشانمان دهند، کار سختی است، همان‌طور که روبه‌رو شدنِ بی‌واسطه با خود سخت است. لابد به همان دلیلی که خیلی‌ها نمی‌توانند تنهایی را تاب بیارند، عدمِ حضور آدمی در کنارشان را تحمل کنند و اگر هم به‌ناچار تنها باشند، به رادیو و تلویزیون پناه می‌برند که جایی، گوشه‌ی خانه، برایشان صدایی درآورد یا در شبکه‌های اجتماعی بی‌هدف می‌چرخند تا حس کنند کسی کنارشان هست تا شاید به ذهنشان امان ندهند که آزادانه بچرخد، تا وقت تنهایی حسِ بی‌کسی نکنند. این شاید ویژگی مشترک همه‌ی آن آدم‌ها باشد؛ این‌که بخشی از روزشان را به این می‌گذرانند که جدا از همه‌ی هیاهوی روزمره بی‌واسطه -یا به واسطه‌ی ادبیات- با خودشان روبه‌رو شوند (و نه این‌که از واقعیت فرار کنند، آن‌طور که ما در کودکی از فانتزی‌ها و رؤیاپردازی‌ها لذت می‌بریم)، تکه‌های دور و آزارنده‌ای از وجودشان را در تنهایی کسِ دیگری (نویسنده) بیابند، تکه‌هایی که معمولن زیر خروارِ اتفاقات روزمره گم می‌شوند و ما هم اغلب از گم‌شدنشان، نادیده‌گرفتنشان استقبال می‌کنیم. اما آن‌ها هستند، چه به حضورشان آگاه باشیم چه نه، آن‌جا هستند و به نظرم اگر تلاش کنیم که خود را به حضورشان آگاه کنیم، که با آن‌ها روبه‌رو شویم، نمی‌دانم، شاید تنهایی به اندازه‌ی تنهاماندن ترسناک نباشد، ازش لذت ببریم، لذتی متفاوت با لذتِ حضور در جمع و خیالِ تنها نبودن.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۲

من آدم سریع و حواس‌پرتی‌ام، اولی را بی‌بروبرگرد از مادر به ارث برده‌ام و دومی را احتمالن از پدر. چیز تازه‌ای هم نیست، کارنامه‌ی دوران تحصیلم پر از امتحان‌هایی است که نمره‌ام به مراتب کم‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم از آب درآمد، اما تازگی باز سر ساززدن بود که حواسم به خودم جمع شد. مثل همه، تو تمرین‌ها با ریتمی کندتر از حد معمول شروع می‌کنم و آرام‌آرام می‌زنم، اما یک‌هو حوصله‌م سر می‌رود و تندتند و غلط‌غولوط می‌زنم. بی‌آن‌که دقت کنم ببینم مثلن سرعتم تنظیم هست یا نه، خوش‌خوشان ادامه می‌دهم. کلیت قضیه بد درنمی‌آید، اما پیش می‌آید که از روی نت‌ها بپرم، بلندها را کوتاه‌تر بزنم، مکث‌ها را ندید بگیرم تا جلوتر بروم.
به خاطر همین حواس‌پرتی، حالا که دنبال خانه می‌گردم یکی از دوست‌هام را هم اجیر کرده‌ام که همراهم بیاید. از اولین خانه که درآمدیم گفت شوفاژ نداشت و من تو ذهنم نوشتم شوفاژ، هر جا رفتی به شوفاژ و بخاری‌اش دقت کن. سر دومی گفت نورش کمه، سر یکی دیگر از یارو پرسید این آب از کجا نشت کرده و من توی هیچ‌کدامِ این موارد حواسم به این چیزها نبود. فقط به جا و متراژ و تروتمیزی و قیمت دقت می‌کردم.
چند شب پیش رفتم خانه‌ای را ببینم، یعنی چون آخر شب بود و تنها و بی‌کار بودم، گفتم بروم محله و نمای خانه را ببینم، شاید این‌قدر افتضاح بود که بی‌خیالش شدم. داشتم خانه را برانداز می‌کردم که پیرمردی از تو خانه درآمد که آشغال بگذارد دم در، به‌م گفت چی کار داری؟ گفتم از طرف بنگاه آمده‌ام و حالا که اومدید دم در، می‌شه خونه رو ببینم؟ خانه سوییتی ته یک پارکینگ بود، اِل‌شکل، با وسایل. شوفاژ نداشت اما بخاری داشت، نورش طبعن بد بود، جایی‌ش آب نمی‌داد، جاش بد نبود، قیمتش مناسب بود، صاحب‌خانه توی همان ساختمان بود و تندتند حرف می‌زد: «دانش‌جویی؟ کجا؟ چه رشته‌ای؟ پسر منم همینو می‌خونه.» گردن‌بندِ طلای فروهر انداخته بود که با هر قدمش توی لباسش تاب می‌خورد. گفت: «البته منم هیئت علمی دانشگاه بودم.» فکر کردم اگر ازش بپرسم چه دانشگاهی و دانشگاهه در پیت باشد، کل افتخارِ یارو به مقام استادی‌ش زیر سؤال می‌رود، پرسیدم چه رشته‌ای؟ گفت: «بیزینس ادمینیستریشن، مدیریت بازرگانی.» مکث کرد و خواست تأثیر حرفش را در چهره‌ام ببیند، ندید. «آمریکا درس خوندم. همون‌جا هم درس می‌دادم.» بعد گفت: «این وسایلم همه‌ش مالِ تو، ما نمی‌خوایم. فقط یه تخت باید بیاری.» صندلی‌های کهنه، میز تحریر چوبی بزرگ، میز تحریر سفید که روش دستگاه فکس بود، اجاق‌گاز رومیزی، لیوان و فنجان، عکس قدی دختری هم‌سن‌وسال من که با رایج‌ترین عشوه‌ی ممکن کج ایستاده بود و رو به دوربین خندیده بود و چند دار قالی نیمه‌کاره. گفت: «یه سوییته شبیه به سوییت‌های اروپایی.» خیلی از حرفش خوشش آمد، گفت: «دختر منم مالزی درس می‌خونه. فکر می‌کنی قیمت خونه اون‌جا چنده؟» چشم‌هاش را تنگ کرد و گفت: «یک میلیون و خرده‌ای، یه همچین جایی.» گفتم «بله، دلار که گرون شد...» و هم‌زمان یادم افتاد که هنوز دست‌شویی خانه را ندیده‌ام، سر چرخاندم دیدم دست‌شویی ندارد. گفتم «دست‌شویی‌ش کو؟» از در رفت بیرون و دری چند قدم آن‌ورتر توی پارکینگ نشانم داد، گفت که دست‌شویی را تازه ساخته‌اند برای مستأجر، واقعن هم تازه ساخته بودند، به کل خانه می‌ارزید. بعد صدای زنی آمد که چی شده؟ تی‌شرت نخی نارنجی پوشیده بود و موهاش کوتاه بود، همان‌جور چاق بود که یک زن پنجاه‌شصت‌‌ساله چاق است. مرده توضیح داد که این آقا آمده‌اند خانه را ببینند برای اجاره و فلان که زنش گفت: «من که گفتم، من این خونه رو اجاره نمی‌دم»، مرده گفت: «دانش‌جوئه، پسر خوبیه. یه جای دنج می‌خواد که درس بخونه»، زنش گفت: «باشه، من این خونه رو اجاره نمی‌دم»، شوهرش گفت: «حالا شما شماره‌ی منو داشته باش، این‌جوری هم نیست که اجاره ندیم، بنویس دکتر مسیح‌زاده. دی. آر. مسیح هم مثل مسیح نوشته می‌شه. ام. آ. اس. آی. اچ.» بعد گفت: «حالا ما حرف می‌زنیم، شما فردا تماس بگیر، این‌جورم نیست که اجاره ندیم.» زنش باز گفت: «نه، من که گفته بودم.» رفتم بیرون و گفتم حتمن تماس می‌گیرم. زنگ زدم به دوستم که براش تعریف کنم، گفتم فلان‌جور بود و آقاهه بهمان بود. ازم پرسید دست‌شویی و حمامش چه‌طور بود؟ توی ذهنم تصویر دست‌شویی‌اش آمد، فرنگی و نوساز بود. دیگر چی؟ فقط همین تصویر توی ذهنم بود. خیلی نمایشی، با دست کوبیدم تو سرم و گفتم: «شت. اصلن حموم داشت؟»

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

تا شوم موزون خویش

نوشته‌ی نفیسه بهانه شد که من هم از تجربه‌ی خودم بنویسم.

می‌شد جای معین اسم من حسین باشد، مهدی یا چیزی شبیه به این، اما بابا همیشه با افتخار می‌گوید که ما جای توجه به معصومین، که آن‌ها هم در جای خودشان بزرگ‌اند، اسم بچه‌ها را از صفات خدا انتخاب کردیم. مذهب به این شکل به خوردِ ما داده شد؛ با ظواهری که البته مهم‌اند، اما قرار نیست جای اصل مطلب را بگیرند. اصل مطلب هم عشقی آسمانی به خداست، عرفانِ ناب، چیزی که اگر دقیق نگاه کنی پیام دیوان شمس، مثنوی، حافظ و حتا سعدی هم بوده. چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم چیست، اما زورش آن‌قدر زیاد بود که همیشه فکر می‌کردم باید بفهمم چیست و اگر نمی‌فهمم حتمن اشکال از من است که به آن درجه از خلوص نفس نرسیده‌ام. به هر حال، در یک دموکراسی هدایت‌شده همه‌ی بچه‌ها مذهبی بار آمدند، اما نه چندان متعصب و افراطی. مذهب برای من همیشه امری شخصی ماند. نماز و روزه‌ام سر جاش بود اما هیچ‌وقت تا مجبور نمی‌شدم ازش حرف نمی‌زدم. رمضان‌هایی یادم می‌آید که جاهایی بودم که هیچ‌کس روزه نبود و با بهانه‌های تخیلی دنبال این بودم که یک‌جوری بی‌آن‌که تابلو شود روزه‌ام، چیزی نخورم. اعتقادی گنگ به چیزی ماورایی داشتم و فکر می‌کردم باید یک‌جایی از زندگیم براش کاری کنم، همین بود که روزه می‌گرفتم، نماز می‌خواندم و همیشه ته ذهنم درگیر بودم که اگر دختر بودم، اگر قرار بود مذهبم جلوه‌ی عمومی داشته باشد، چی کار می‌کردم؟ اگر تصمیم می‌گرفتم حجاب نداشته باشم، خانواده چی کار می‌کرد؟ نمی‌دانم. احتمالن از همان بچگی با چیزهایی مثلِ ارزش پوشیدگی و قبیح‌بودن خودنمایی و لزوم دور نشدن از ذات دین کم‌کم به‌م می‌فهماندند که باید حجاب داشته باشم و همیشه هم ذکر می‌کردند که البته میل خودت است و ما بچه‌هایمان را آزاد می‌گذاریم که خودشان انتخاب کنند؛ همان‌طور که موقع انتخاب‌رشته آزاد بودم که خودم انتخاب کنم، اما به هیچ گزینه‌ای غیر از مهندسی فکر نمی‌کردم، نمی‌توانستم فکر کنم.
اما چند سال پیش حباب ترکید. بی‌دلیل هم ترکید. شروع‌ کردم به خواندن قرآن و تا آخر بقره بیش‌تر نخواندم، حوصله‌ام سر رفت. روزه می‌گرفتم، اما هی از خودم می‌پرسیدم واقعن ارزشش را دارد؟ تا پارسال که داشت، چرا امسال دیگر ندارد؟ یک وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر همان اعتقاد گنگ را هم ندارم و هیچ دلیلی هم برای نداشتنش ندارم، همان‌طور که برای داشتنش هم دلیلِ خاصی نداشتم. دیدم نیازی به عشقِ آسمانی ندارم. عرفان، این جوهره‌ی دین، را نمی‌فهمم و دیگر لزومی هم نمی‌بینم بفهمم، نمادهای مثنوی به نظرم زمخت می‌آید، با همین عشق‌های زمینی هم می‌توانم از غزلیات شمس لذت ببرم (بیش‌تر هم لذت می‌برم). بعد تمام شد، دیگر مذهبی نبودم.
پارسال بعد از سال‌ها، اولین ماه رمضانی بود که پیش مامان و بابا بودم. می‌گفتند خوب کاری می‌کنی روزه نمی‌گیری، برای چشم‌هات خوب نیست و از آن گذشته، تو روزه هم بگیری که دیگر هیچی ازت نمی‌ماند. می‌توانستم همان‌جا در بحث را بگذارم، اما کرمی، مرضی باعث می‌شد بگویم نه، بحث این‌ها نیست، اگر اعتقاد داشتم حتمن روزه می‌گرفتم، اما اعتقاد ندارم. بحث‌ها بالا گرفت. بابا تو خانه که راه می‌رفت، بلندبلند غزل شمس و حافظ می‌خواند و برای خودش هم تفسیر می‌کرد، در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد، یعنی این عشق از ازل بوده، عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد. عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش، گوش می‌کنی آقا معین؟، حزن انگوری نخورده باده‌شان از خون خویش، بعد می‌خندید، اون وقت آقایان می‌گویند این باده همان شرابی است که می‌خورند، باز می‌خندید، در حالی که می‌گوید باده‌شان از خون خویش، یعنی شور و مستی باید از درون خود آدم شروع شود، این حقیقت دین است. می‌گفت و می‌گفت و هرچند وقتی هم که من جواب می‌دادم با شعر دیگری جوابم را می‌داد یا ارجاع می‌داد به فلان کتاب و می‌گفت تو که داستان و این چیزها می‌خوانی این‌ها را هم بخوان و من که می‌گفتم آخر دغدغه‌ام نیست، ناراحت می‌شد. در هر بحث ردیف آجری می‌چیدیم که کم‌کم دیواری شد بینِ ما تا دیگر هم‌دیگر را نبینیم.

هنوز ته ذهنم مذهبی‌ام؟ شاید، نمی‌دانم. به نظرم دنیا باید بتواند خودش را توجیه کند، بی‌آن‌که به جایی گنگ و دوردست وصل شود. اما دیگر خیلی به‌ش فکر نمی‌کنم، نمی‌خواهم فکر کنم.

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۲

فردا می‌شود هفت سال

این دفعه که زنگ زد برخوردش فرق داشت؛ نه عصبانی بود و نه مادرانه دل می‌سوزاند. نه آن‌قدر همه چی براش بد بود که داد بزند و بعدش هیچ حرفی نزند و نخواهد چیزی بشنود و نه می‌خواست آرامم کند و هی بگوید چیزی نیست، درست می‌شود، حالا شاید شد. هیچ‌کدام نبود. جای همه‌ی این‌ها رک حرف می‌زد، هدفش من بودم و دقیق تحلیلم می‌کرد. گفت نمی‌بینی؟ همه‌اش داری یک الگو را تکرار می‌کنی. گفت می‌خواهی خاص باشی، می‌خواهی امنیت داشته باشی، می‌خواهی دیده شوی، اما آن‌قدر غرقِ این‌ها شده‌ای که هیچی نمی‌بینی. گفت زیادی داری تلاش می‌کنی و شل نمی‌کنی و همین است که همیشه ناراضی‌ای. گفت فقط من نیستم که، با همه همینی. هر وقت حسِ ناامنی می‌کنی همین الگو را تکرار می‌کنی؛ فشار می‌آوری، جواب نمی‌گیری، ناامید می‌شوی، کنار می‌کشی. گفت بعد از من چی؟ از کجا معلوم بعد از من راضی شوی؟ اصلن من به کنار، الآن کجا راضی‌ای؟ محکم بود، آرام حرف می‌زد و وقت می‌داد هر جمله‌اش ته‌نشین شود. گفت ممکن است این الگوها مال بچگی‌ات باشند. گشتم تو بچگی‌ام و چیز خاصی یادم نیامد. بچه بودم چی کار می‌کردم؟ می‌نشستم کفِ اتاق و عکس‌های فوتبالی روزنامه‌ها را قیچی می‌کردم، با توپ می‌رفتم زیرزمین و به خودم پاس می‌دادم و با دیوار یک‌ودو می‌کردم و بلندبلند گزارش می‌کردم. فرید هم بوده، حتمن بوده، با هم می‌نشستیم به صفحه‌ی تلویزیونِ پارسِ قدیمی‌مان نگاه می‌کردیم تا بازی‌های کمدور لود شوند. دیگر چی؟ گفت نه، مال وقتی که هیچ یادت نمی‌آید، یکی‌دو سالگی مثلن. همان اولش که دنیا آمدم تشنج کردم و به زور دستگاه زنده ماندم، یا مامان می‌گفت وقتی من را شیر می‌داده، داشته کلیدر می‌خوانده و برای همین است که من افتاده‌ام دنبال این چیزها. کدام این‌ها این الگو را می‌سازد؟ هیچ‌کدام، هیچ‌کدام. گفتم مهم نیست از کجا آمده، مهم این است که هست، چی کارش کنم؟ گفت ببین‌اش، حواست به‌ش باشد.
فرداش زنگ زدم و بیدارش کردم. گفتم تولدت مبارک، گفتم هستم.

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

What have we found? The same old fears

دوره‌ی نسبتن طولانی‌ای از گذشته‌ی خودم فراری بودم؛ نه به‌ش فکر می‌کردم و نه دوست داشتم یادش بیفتم. می‌دانستم تغییر کرده‌ام و دلم نمی‌خواست برگردم ببینم چه افتضاحی بوده‌ام. می‌خواستم همینی را که هستم زندگی کنم. هنوز هم ایده‌آلم این است که نوستالژی‌ای نداشته باشم و واقعن هم ندارم. حتا حافظه‌ام هم درست کار نمی‌کند، چیز زیادی از اتفاقات گذشته یادم نمی‌ماند، جزئیات را فراموش می‌کنم و خاطره‌ی بی‌جزئیات هم بادکنکِ بی‌باد و چروکیده‌ای است که هیچ کنج‌کاوی‌ای برنمی‌انگیزد.
اتفاقات اخیر باعث شد بادکنک را باد کنم. مقطع  و نفس‌بریده فوت می‌کردم که در نهایت بعد از کلی تقلا چیز شل‌وولِ سرگرم‌کننده‌ای ازش درآمد. افتادم به مرور خودم؛ آرشیو وبلاگم را خواندم، نوشته‌های پراکنده‌ی قدیمی، هایلایت‌های کتاب‌های قدیم‌خوانده‌شده، کامنت‌های فیسبوک. شکی نبود؛ عوض شده‌ام، پوست انداخته‌ام. اعتمادبه‌نفسم کم‌تر شده و آرام‌تر شده‌ام، دیگر چی؟ به خودم حساس‌تر شده‌ام، منظم‌تر فکر می‌کنم. اما کشف بزرگم هیچ‌کدام این تغییرات نبود، کشف بزرگم این بود که فهمیدم با وجود پوست‌انداختن، توی خودم، جایی عمیق‌تر از آن‌چه دیگران می‌شناسند، همان‌ام که بودم؛ با همان ترس‌ها و تناقض‌های مسخره. هنوز مثل چی از تنها شدن می‌ترسم (و ازش استقبال می‌کنم)، از دوست‌داشته‌نشدن می‌ترسم، از ازچشم‌افتادن، از از دست‌دادن، از از دست‌دادنِ خودم و دیگران، از تکه‌تکه‌شدن، از ول‌شدن.
جایی هم نوشته بودم حس می‌کنم توی آب غوطه‌ورم، صداهای دیگران خفه و دور است و خودم هم هر چی داد می‌زنم صرفن یک سری حباب می‌سازم؛ حباب‌هایی بی‌معنا که تند و بی‌صدا می‌ترکند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۲

I need some of that vagueness now

به عنوان یک عینکی این شانس را دارم که جهان را آن‌طور که تجربه می‌کنم ببینم. بی‌عینک جزئیات از بین می‌روند و رنگ‌ها در هم می‌روند، نورهای نقطه‌ای بزرگ می‌شوند و بلورهای درخشانی می‌شوند که جایی را روشن نمی‌کنند، روشنایی‌ای می‌شوند در جایی نامعلوم که در تاریکی حل شده و هیچ معلوم نیست کجاست. اشیاء با هم یکی می‌شوند و کلیتی بی‌معنا و در عین حال غیر قابل تفکیک می‌سازند. تا بخواهی بر چیزی تمرکز کنی، آن چیز محوتر می‌شود و دیگر چیزها هم محو می‌شوند. آن‌قدر دور می‌افتی که فاصله‌ها از بین می‌روند و همه جا تابلویی می‌شود از رنگ‌های ناآرام؛ تابلویی مبهم و دست‌نیافتنی، سرگیجه‌آور اگر بخواهی بفهمی و آرامش‌بخش اگر بخواهی صرفن نگاه کنی.
بی‌عینک کلافه می‌شوم، باعینک خسته.

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

طرح‌هایی برای آینده

چند روز پیش همکار بابا مرد. هم‌سن‌وسال بابا بوده و دچار ایست قلبی شده و یکی‌ دو ساعت بعد هم تمام کرده. بابا که خبر را شنید، چند بار گفت ای‌داد بر من و بعد هیچی نگفت تا فرداش که آگهی ترحیم را دید. وقتی رسید خانه، گفت آدم باورش نمی‌شه، صبح به خانومش گفته می‌رم بیرون یه قدمی بزنم، تا ظهر هم نمونده. ای‌داد بر من. تو هال قدم می‌زد و این‌ها را به درودیوار خانه می‌گفت. من تو اتاق کتاب می‌خواندم و مامان تو آش‌پزخانه سر خودش را گرم می‌کرد.
من زیاد به مرگ اطرافیانم فکر می‌کنم و سرآمد این اطرافیان باباست. وقت‌هایی که خانه نیستم همه‌اش منتظرم موبایلم زنگ بخورد و خبر را بشنوم که بله، بیمارستان‌اند، خیر، تمام کرده‌اند. بعد من که تا قبل از این با چندتا از دوست‌هام داشتیم می‌خندیدیم خودم را جمع می‌کنم و می‌گویم باید بروم و چند روز بعد دیگران هم خبر را می‌شنوند، یا نه، آن‌قدر شوکه می‌شوم (انگار نه انگار که همیشه منتظر این خبر بوده‌ام) که همه همان موقع می‌فهمند چه شده است. به مجالس ختم و نقش نکبت خودم در آن‌ها هم فکر کرده‌ام، به این‌که بغض‌کرده ایستاده‌ام دم در و خوش‌آمد می‌گویم تا بالأخره یکی بیاید که توی آغوشش گریه کنم؛ کی؟ نمی‌دانم. سر این موضوع هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام. به این هم فکر کرده‌ام که احتمالن تا آن روز هیچ‌وقت به‌ش نگفته‌ام که فلان‌جا که فلان‌کار را کردی (حتمن یادت نیست) هنوز هم برام عقده مانده و آن روز را یادت هست که با همه‌ی وجودم داد می‌زدم؟ هیچ‌وقت خودم را به خاطرش نبخشیدم. این‌ها را بهش نگفته‌ام، چون دیگر از سنِ ما گذشته که بخواهیم با هم روبه‌رو شویم و در نهایت، فایده‌ای هم ندارد.
امروز «نامه به پدر» کافکا را خواندم. نامه‌ای که کافکا به پدرش نوشته (و البته هیچ‌وقت جرأت نکرده به دست خودش برساند) و در آن زندگی‌اش را واکاوی کرده و هرجا را که دست گذاشته، سایه‌ی سنگین پدرش را حس کرده. بعد از خواندنِ کتاب حس کردم کتک مفصلی خورده‌ام. از خشم و استیصال عصبی بودم. شب‌هایی یادم می‌آمد که خوابم نمی‌برد و می‌رفتم اتاق مامان‌وبابا بینشان می‌خوابیدم، بابا با آن عینک کائوچویی پت‌وپهنش روزنامه می‌خواند و مامان دراز کشیده بود و یادم نیست چی کار می‌کرد. یادم آمد آن سال که جام جهانی کشتی تو تهران بود و ایران قهرمان شد، با فرید و بابا تو هال کشتی می‌گرفتیم و آن‌ها یک‌جوری بازی می‌کردند که من برای یک‌بار هم که شده بتوانم خاکشان کنم. دیگر چی؟ کلی چیز دیگر هم یادم آمد که نمی‌توانم این‌جا بگویم، نمی‌توانم این‌جا با خیالِ راحت خودم باشم و از عاقبت نوشته‌هام نترسم؛ هرچند بعید است اصلن عاقبتی داشته باشند. بگذریم.
نامه به پدر وجه ترسناک‌تری هم برام داشت. این‌که خودم را شبیه به پدرِ حاکم و بی‌احساس کافکا می‌دیدم. این‌که حس می‌کردم، دستِ کم گاهی، آدمی می‌شوم که بی‌رحمانه می‌تازد و به دیگران آسیب می‌زند و هیچ عینِ خیالش نیست که چقدر زخم‌هایی که می‌زند کاری‌اند. این‌که نمی‌فهمم چه‌طور با رفتارم دیگران را مقابل خودم بی‌دفاع می‌کنم و از همه بدتر این‌که نمی‌دانم آیا همه‌ی این‌ها به خاطر خصوصیات من است یا دیگران. از این یکی بعدها خواهم نوشت؛ یعنی وقتی که هیاهوی این روزها تمام شود و غبارش بنشیند و بتوانم خوب ببینم که کجا بوده‌ام و چه کار کرده‌ام و چه برایم مانده است و چه نه.

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

کژ گریستن

تا همین چند سال پیش همیشه آماده‌ی گریه‌کردن بودم و اشک‌هام هیچ فرصتی را برای ابراز وجود از دست نمی‌دادند. هرجا بار احساسی یا عصبی ماجرایی زیاد می‌شد گریه‌ام می گرفت. موقعیت‌های شرم‌آوری هم درست می‌شد. وسط دعواهام با بابا، وقتی سرم داد می‌زد و من جوش می‌آوردم و آماده‌ی زدن کاری‌ترین ضربه می‌شدم، ناگهان صدام لرز می‌گرفت و سرخی صورتم می‌زد به چشم‌ها و بعد می‌دیدم جای واردآوردنِ ضربه گریه‌ام گرفته. واقعن شرم‌آور بود. می‌آمدم قدرت‌نمایی کنم و غرورم را حفظ کنم، جاش ضعفم از چشم‌هام می‌زد بیرون. الآن که به آن روزها فکر می‌کنم، خودم را می‌بینم ایستاده وسط هالِ کم‌نور خانه؛ عصبی، تحقیرشده، بی‌پناه. بعد از آن هم دیگر نمی‌شد صدام را بالا ببرم و بگویم این حق بدیهی من است که فلان، صرفن می‌توانستم برگردم تو اتاق و تو راه در را محکم ببندم.
به گذشته‌های دور هم که نگاه می‌کنم وضع همین است. کلاس پنجم که بودم کلاسم را عوض کردند و تو کلاس جدید تنها بودم. شاگرد اول و مبصر کلاس از این‌که رقیب سرسختی پیدا کرده عصبانی بود و همیشه دنبال راهی بود که من را شکست دهد. قیافه‌اش هنوز توی ذهنم هست؛ موهای لخت مشکی کوتاه داشت و چندتا کرک جای سیبیل. قیافه‌ی کلاسیک بچه‌تخس‌ها. تنها دعوایم در طول دوران مدرسه با او بود. یعنی دعوایی که نبود، او بود که بعد از مدرسه من را زد و گفت از سر راهش بروم کنار یا یک همچین چیزی. الآن که دارم این را می‌نویسم برام عجیب است که بچه‌ی یازده‌ساله به این خشم برسد که یکی را بزند و تهدیدش کند، واقعن چه‌ش بود؟ یک بار هم قبل از این‌که معلم بیاید سر کلاس من را از کلاس انداخت بیرون. ایستاده بودم دم در و به پیچ پله‌ها نگاه می کردم و دعا می‌کردم معلم نیاید. هرچند وقتی توی کلاس را نگاه می‌کردم ببینم واقعن مبصره نمی‌خواهد من را برگرداند سر کلاس- که نمی‌خواست. می‌خواستم قوی باشم و توضیح بدهم که کاری نکرده‌ام و بی‌خودی افتاده‌ام بیرون. معلم از پایین پله‌ها من را دید و دیگر نگاهم نکرد تا برسد بهم. خواستم شروع کنم که آقا اینا فلان و آقا جباری فسار که معلممان نگاهم کرد و گفت: «هرچه بگندد نمکش می‌زنند، وای به روزی که بگندد نمک» روی هر کلمه تأکید کرد و سرش را خیلی مصنوعی به تأسف تکان داد. به جای هر واکنشی چشم‌هام داغ شد و گریه‌ام گرفت. گریه‌ی استیصال.
حالا این‌جور نیست. خیلی سخت گریه‌ام می‌گیرد و بیش‌تر وقت‌هایی که می‌گویم گریه‌ام گرفت، عملن صدای نامفهومی از خودم درمی‌آورم و زور می‌زنم اشکم درآید. در واقع کل پروسه‌ی بغض و زاری و هق‌هق خشک‌خشک انجام می‌شود. به سکسِ بدون ارضا می‌ماند، فقط خسته می‌شوی ولی خالی نمی‌شوی و سنگین می‌مانی. وقت‌هایی که خیلی سنگین‌ام، به کلی آهنگ و شعر و فیلم متوسل می‌شوم تا گریه‌ام بگیرد، اما جواب نمی‌گیرم. نهایتش ممکن است نازک شوم و حس کنم دیگر چیزی نمانده که گریه‌ام بگیرد -که نمی‌گیرد. متأسفانه بشر هنوز نتوانسته این ابتدایی‌ترین نیازش را تضمینی برآورده کند. مثلن باید چیزی مثل پورن برای آبِ چشم هم ساخته شود. چیزی که وقتی سنگین بودی ببینی یا هرجور دیگری استعمالش کنی تا اشکت درآید و بیفتی به هق‌هق و بعدش سبک شوی. بعد هم بروی دنبال بقیه‌ی زندگی‌ات.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

بشینیم و سحر پا شیم

معمولن یک به بعد کار خاصی ندارم و بیدارماندن‌ام دیگر زیاده‌روی است، اما نمی‌خوابم. یعنی تا جمع‌وجور کنم (چی را جمع‌وجور کنم؟) و اراده کنم بخوابم می‌شود سه، چهار. فکر کنم مال این باشد که از خواب می‌ترسم، یعنی بیش‌تر از این می‌ترسم که روزم را تمام کنم، چون تازه آن موقع‌هاست که تازه به شهودی از خودم و روزم می‌رسم. معمولن قبل از خواب مخاطب فرضی‌ای گیر می‌آرم و باهاش حرف می‌زنم، دیشب ای‌میل بلندبالایی نوشتم و توش همه‌ی ناراحتی‌هام را با دلیل و مثال و نمودار توضیح دادم. خیلی دقیق و شفاف؛ جوری که اگر عمومی‌اش می‌کردم از این‌که آدمی با فهم و خودآگاهی من تکلیفش با خودش روشن نیست متعجب می‌شدید. البته چون دم خواب بود آن ای‌میل را هیچ‌وقت ننوشتم، گفتم دیر که نمی‌شود، فردا صبح می‌نویسم. اما امروز صبح هیچ خبری از آن شفافیت نبود. چندباری هم شده که آن موقع شب، دم صبح، با یکی حرف زده‌ام و فردا صبحش که حرف‌هام را خواند‌ه‌ام از این‌که توانسته‌ام آن حرف‌ها را بزنم متعجب شده‌ام. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم عمیق‌ترین لحظات دوستی‌ام با آدم‌ها همین دم صبح‌ها بوده، به خصوص وقتی اذان هم می‌گویند و به هم می‌گوییم اوه، صبح شد، نخوابیم؟ یعنی همان وقت‌هایی که آدم دلش نمی‌آید بخوابد که وقتی بیدار شد برگشته باشد به همان زندگیِ روزمره‌ی همیشگی.
من شب‌‌ها نازک می‌شوم و روزها پوست‌کلفت، شب‌ها تصمیم می‌گیرم و روزها به تصمیمم شک می‌کنم، شب‌ها آهنگ که گوش می‌کنم بغض می‌کنم و روزها نمی‌توانم آهنگ‌هایی که گوش می‌کنم دنبال کنم. شاید به خاطر همین‌ها باشد که دوست ندارم بخوابم، میلِ خودآزارانه‌ای ته وجودم دوست دارد به خودم، خودِ ضعیف و شکننده‌ام ضربه بزند. دوست دارم خودِ مبهم و قوی روزها را انگلوک کنم، دوست دارم پوسته‌ام بشکافد و مایع غلیظ و چرک زیرش بیرون بزند؛ کثافتش هم اگر همه جام را گرفت، گرفت؛ بعدن فکری به حالش خواهم کرد.

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۱

Always the Years Between Us


"We were pretending to be fishing but really we were learning how to make love. We were trying all sorts of ways of making love to see how we fit together as bodies and companions without family and friends around to shape us with their emotions and expectations, and seeing what ways of making love made us deeper with each other and what ways were just acrobatics or showing off. We were trying to make love absolutely with every muscle and every shred of our attentions.
Maybe, thinking about it now,  we were trying to figure out how to make love in such a way as to make time no matter at all, or defeat it for a while. Which we did for a while."

Mink River - Brian Doyle

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱

The More We Drift Apart

داشتم امیرآباد را پایین می‌آمدم  و هنک ویلیامز داشت توی گوشم می‌خواند: I just don't like this kind of living. به همین سادگی داشت مسئله‌اش را بیان می‌کرد، این‌که زندگی‌اش را دوست ندارد، رابطه‌اش را نمی‌خواهد، حوصله‌ی دردسرهای عشق را ندارد. پریروز که این‌ها را برام می‌خواند، همه‌شان آن‌قدر ازم دور بودند که می‌توانستم از بیرون بدبختی‌اش را ببینم، دلم براش بسوزد و اگر کسی کنارم بود، بگویم بی‌چاره خیلی لوزر است و بخندم. هوا کاملن مطلوب پیاده‌روی و آهنگ گوش‌کردن بود و به تخمم نبود که دماغم هی می‌آید، هی می کشیدمش بالا و هی می‌آمد پایین. بعد دیدم انگار چاره‌ای نیست و با دست پاکش کردم، یک بار دیگر هم این کار را کردم و دیدم اوه، دستم خونی شده. باز دست زدم و نتیجه همان بود: خون رقیق روی انگشتم برق می‌زد. دستمال اول خیلی دیر سرخ شد، قطره‌های خون آرام‌آرام می‌آمدند و تحت کنترلم بودند، تازه دو سه تا دستمال دیگر هم تو جیبم داشتم. لکه‌ی سرخ دستمال دوم به سرعت شد دایره‌ای سرخ دور بینی‌ام و بعد کم‌کم نشت کرد به همه‌جای دستمال. نشستم روی لبه‌ی مغازه‌ای و دستمالم را عوض کردم، دستمال سرخ شد، سرخی‌اش بیش‌تر شد و بعد نم داد به انگشت‌هام. مردم رد می‌شدند و زیرچشمی نگاه می‌کردند، تا می‌دیدند حواسم به‌شان هست چشمشان را ازم می‌دزدیدند. یکی از هم‌دانشگاهی‌هام رد شد و سعی کرد خودش را به ندیدن بزند تا نکند یک وقت مجبور شود بایستد، نگاهش را گرفتم و گفت سلام، گفتم سلام، گفت خوبی، گفتم نمی‌بینی؟ گفت آهان، خون‌دماغ شدی؟ بعد خندید. یکی هم وسطِ موبایل حرف‌زدنش گفت ببخشید، ببخشید و ازم پرسید کمک می‌خواهم؟ گفت درمانگاه ته کوچه هست، برود ماشین بیارد؟ گفتم نه، زیاد خون‌دماغ می‌شوم. بعد دستمالم را که برداشتم خون ریخت روی لبم و کشیدمش بالا تا وقت بخرم که دستمال پیدا کنم. مزه‌ی خونِ گرم را تو گلوم حس کردم و مجبور شدم همان دستمال قبلی را دوباره بگذارم سر جاش تا از خون اشباع شود. پا شدم از دکه دستمال گرفتم، به یارو گفتم بازش کند چون دستم بند است. تند تند دستمال عوض می‌کردم و از مغازه‌ها می‌پرسیدم کجا می‌توانم دست‌وصورتم را بشویم. سرویس بهداشتی صد متر جلوتر هست. نبود. تو پاساژ هست. طبقه‌ی اولش نبود، ته پارکینگش یکی بود که آب ازش نمی‌آمد. فکر کردم از این اتوماتیک‌هاست، دستم را جلو بردم، عقب بردم، کوبیدم به شیر، هیچی نشد. رفتم بیرون و تو کل پارکینگِ خلوت یکی را پیدا کردم گفتم چرا آب نمی‌آید از این‌ها. گفت با آن اهرم زیر پات می‌آید. گربه‌ی پشمالوی خاکستری‌ای نگاهم می‌کرد، چشم‌هاش زرد بودند و خیره‌ی من. تا یک جایی هم با فاصله دنبالم آمد. بعد بالأخره به آب رسیدم. آب خون‌آلودِ صورتی توی سینک می‌چرخید و بعد کم‌کم زلال شد تا توانستم توی آینه خودم را ببینم. همه‌جور قرمزی رو صورتم بود، فقط بستگی به این داشت که چند وقت بوده که مانده روی صورتم. می‌خواستم همان‌جا بنشینم، یک جایی بنشینم و بخوابم. فکر کردم اگر خون قطع نمی‌شد و از هوش می‌رفتم چی؟ توی دست‌شویی پاساژی ته یک پارکینگ خلوت کم‌کم خون ازم می‌رفت و صدای ماشین‌ها محو می‌شد و تصویر چند نفر توی ذهنم می‌آمد و بعد چشم‌هام بسته می‌شد تا یکی پیدام کند. همین می‌شد؟ شاید هم گربه‌هه می‌آمد بالای سرم موس‌موس می‌کرد. توی سکوتِ فضا ته‌صدای هنک ویلیامز را شنیدم که هنوز داشت می‌خواند، توی همه‌ی این نیم ساعت که از گوش من افتاده بود داشت شرح بدبختی‌هاش را می‌داد. هدفن را کردم توی گوشم، داشت می‌خواند: .The more I learn to care for you, the more we drift apart. رفتم بیرون، گربه‌هه نبود، کسی نبود، توی خیابان زندگی مثل قبل بود، امیرآباد همان امیرآباد بود، همه چیز همان‌طور بود که نیم ساعت پیشش بود. یادم افتاد دیروزش توی کافه یکی بدنش قفل شد و صدای خفه‌ای ازش درآمد و ظرف‌ها را شکست و از صندلی افتاد پایین، گفتند صرع داشته. زنگ زدند اورژانس آمد. قبلش داشتیم درباره‌ی مدراتو کانتابیله حرف می‌زدیم. بعد یک ربع ساکت بودیم، دست‌های من می‌لرزید و بعد گفتم نمی‌شود بعدِ چنین شوکی همان حرف‌های قبلی را زد، نمی‌شود باز ادامه‌ی بحثِ مدراتو کانتابیله را پی بگیریم. البته شد. باز درباره‌ی مدراتو کانتابیله حرف زدیم. درباره‌ی هنک ویلیامز هم حرف زدیم و گفتم بی‌چاره خیلی لوزر است؛ بعد خندیدیم.

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

فلسفه‌بافی

۹ آبان ۹۱:
آدم باید تولدش را هم مثل چیزهای دیگر شخصی برگزار کند. باید قبول کنم تولد من نهایتن برای خودم روز ویژه‌ای است و نباید برای دیگران هم روز خاصی باشد، چرا باید باشد؟ هر کس زندگی خودش را دارد، این چیزی است که هیچ‌وقت نتوانستم باهاش کنار بیایم. این‌که من توی زندگی دیگران نیستم. من، با همه‌ی چیزهایی که فکر می‌کنم و هستم، با همه‌ی حالِ بد و خوبم، فقط جزئی از این دنیام، جزئی کوچک که اثری کوچک دارد، این‌که دنیا بدون من ادامه پیدا می‌کند. اگر من از هر جایی حذف شوم اتفاقِ خاصی نمی‌افتد، همه چیز مثل قبل ادامه پیدا می‌کند، حداکثرش این است که چند وقت جای خالی‌ام حس می‌شود و بعد عادی می‌شود. «...» درباره‌ی روزهای بازجویی‌اش نوشته بود، این‌که آن روزها چه‌قدر احساسِ جداافتادگی از دیگران می‌کرده، بعد گفته بود دیگران قرار نیست در «جست‌وجوی شخصی» آدم کاری بکنند و آن روزهای سخت جزئی از راه شخصی‌اش بوده. خیلی به عبارت «جست‌وجوی شخصی» فکر کردم. به نظرم آمد زندگی من هم همیشه یک‌جور «جست‌وجوی شخصی» بوده که ناچار تنها گذشته. دارم فلسفه می‌بافم، نه؟ می‌خواستم از تولد بگویم.