دیدی هدا؟ دیدی از آن آسمان بالابلندش پایین نیامد خدا؟ باورم نمیشود. باورم نمیشود که دعای ما را نشنیدهباشد . پس کی میخواهد کاری بکند برایت؟ آنقدر دست رو دست گذاشت که...
حتما حواسش هست چه کار دارد میکند. من حواسم نیست. من که دیگر چیزی ازش نمیخواهم. جز تسلای تو چیزی نمیخواهم.
شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷
یک نفر دیشب مُرد.
جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷
نگو نه
درست است که ما در مقابل کائنات هیچی نیستیم و کائنات جلوی ما خیلی بزرگ است. این هم درست که تو نه تنها ما را، بلکه کائنات را هم خلق کردی و این یعنی خیلی خیلی قدرتمند و خلاقی. ولی جسارتا باید بگویم که حس میکنم این روزها بیانصاف شدی. حس میکنم داری از قدرت بیانتهات سوء استفاده میکنی. یادآوری میکنم که ناسلامتی ما آدمیم. نامحدود و بیانتها برایمان فقط یک مفهوم بیمعناست. پس لطف کن و بگذار زندگیمان را بکنیم. ما تو همینش هم ماندهبودیم. یادت هست؟
جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷
ماهی کوچک
نور خورشید از میان پردهی اتاق سُر میخورد روی قالیچهی قرمز. صبح جمعه است. و تو نمیتوانی مثل ما پا روی پا بیندازی و تلویزیون تماشا کنی. درست است. کاری از دست ما برنمیآید. ما تو را نمیفهمیم. اما زندگی ادامه دارد. همین روزهاست که بفهمی آینده آنقدر که به نظر میآمد، دور نبود. همین روزهاست که حس کنی ماهی قرمزی در دستت سُر میخورد و در آب رها میشود. آنوقت است که تو دیگر نمیدانی با دستهات چهکار کنی جز نگاه کردن و لبخند زدن. فکر کن. همین روزهاست که زندگی روی خوشش را به تو نشان دهد و تو را در آغوش بگیرد.
[بگو این بالا مزخرف نگفتم. بگو که تو میتوانی. بگو که خدایی...]
چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷
شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷
Together we fall
۱. چند روزی هست که با تک مصراعهای خواجه حافظ زندگی میکنم. با «جانا چه گویم شرح فراقت/ چشمی و صدنم، جانی و صد آه» و با ترجمهی شفیعی کدکنی از تکههای عربیش. با «بنگر در اشک چشمم، بس نیست این علامت؟» که ترجمهای است از «لیست دموع عینی هدا لنا العلامه»
خواستم شما هم دقت کنید.
«ای بخت سرکَش، تنگش به بر کَش/ گه جام زر کَش، گه لعل دلخواه»
۲. لازم میدانم توضیح بدهم که بستهشدن پوتشکای سابق به هیچوجه بهخاطر به پوچی رسیدن یا خسته شدن من نبود. به خاطر این هم نبود که حالم بد بوده. بعید میدانم بهخاطر چنین چیزهایی وبلاگی را ببندم یا باز کنم. فکر کنید معاملهای بود با خودم. هوم؟
۳. یکی جلوی این هلند رو بگیره. داره از نبودن انگلیس سوء استفاده میکنهها.
۴. جناب! شما خیلی باحالید. شما خدای اساتید روی زمین هستید. شما بینظیرید. آنقدر کارتان درست است که یک امتحان میگیرید و همه را میاندازید. من هم میافتم. ترم بعد هم احتمالا هیچ غلطی نمیتوانم بکنم. خیالتان راحت شد؟ الآن خوشحال هستید؟ ذوقزده چی؟ خب دیگر. بروید دنبال کارتان...
یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۷
دلِ عزیز من. بیا تعارفهای روزمره را کنار بگذاریم. اگر مشکلی هست بگو. لوس نکن خودت را. این روزها بدجور داری سر به سر من میگذاری. من با تو کاری داشتم مگر؟ داشتم زندگیم را میکردم که اتفاقا داشت خوب میشد کمکم. حالا این چه بازی جدیدی است سر من درآوردهای؟ نگو که بیخبری و کار تو نبوده. نگو کار خودم بوده. اصلا به فرض که بوده. تاوانش را هم پس میدهم. بس نیست؟ تو را به جان عزیزت بیخیال شو. تو دیگر مراعات صاحبت را بکن. هی نگیر. هی تنگ نشو. خواهش میکنم.
پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷
Shroud of False
میگوید: «نباید اینطور میشد.»
میگویم: «آره. متاسفم. واقعا متاسفم.»
دلم میخواهد بگوید که تاسف به درد من نمیخورد. دلم میخواهد فحش بدهد. بد و بیراه بگوید. میگوید: «حالا کاریه که شده.»
چیزی نمیگویم. میگوید: «اما من ناراحتم.»
میگویم: «الآن چیزی نیست. باور کن.»
میگوید: «میدونم. اما احساس ِ آرامش قبل رو ندارم.»
میگویم: «حق داری.»
برای هزارمین بار در این روزها میگویم: «بذار زمان بگذره.»
میگویم: «شاید خیلی چیزا رو تو خودش حل کنه.»
میگوید: «امیدوارم.» و من فکر میکنم پس این زمان کِی میگذرد؟
پینوشت: نادر ابراهیمی، نادر ابراهیمی عزیز رفت. هلیای بیچاره...
سهشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۷
شب یلدا
مرد روی نوار بیکلام میخواند: «عزیز دلک/ نازی خوشگلک/ گنجشک دلت، میزنه پرک/ کاسهی دلم، برداشته ترک.» میکروفن را مصمم در دست میگیرد. بغض میکند. قطرههای اشک روی صورتش سُر میخورند. در خانهی روبهرو چند دختر ویولن میزنند. مرد بیرون را نگاه میکند.
بغض امانم نمیدهد. دلم میخواهد گریه کنم با این صحنههای شب یلدای پوراحمد.
هی، پسر!
نسبت به اتفاقات چند ساعت گذشته، حس وحشتناک بدی دارم. حس عذاب وجدان، شرمندگی و عصبانیت. مدام هم فکر میکنم چشمم به چشم آن آدمها که میافتد بالاخره. کجا را باید نگاه کنم آن موقع؟
[میدانم. دیگر نباید توقعی از کسی داشتهباشم. من شایستهی خیلی چیزها نبودم، نیستم و نخواهم بود. من فقط یک بازندهام. یک بازندهی حقیر.]