پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

Shroud of False

عذاب وجدان حسی است که از درون مرا می‌خورد و به این راحتی‌ها رهایم نمی‌کند.


می‌گوید: «نباید این‌طور می‌شد.»
می‌گویم: «آره. متاسفم. واقعا متاسفم.»
دلم می‌خواهد بگوید که تاسف به درد من نمی‌خورد. دلم می‌خواهد فحش بدهد. بد و بی‌راه بگوید. می‌گوید: «حالا کاریه که شده.»
چیزی نمی‌گویم. می‌گوید: «اما من ناراحتم.»
می‌گویم: «الآن چیزی نیست. باور کن.»
می‌گوید: «می‌دونم. اما احساس ِ آرامش قبل رو ندارم.»
می‌گویم: «حق داری.»
برای هزارمین بار در این روزها می‌گویم: «بذار زمان بگذره.»
می‌گویم: «شاید خیلی چیزا رو تو خودش حل کنه.»
می‌گوید: «امیدوارم.» و من فکر می‌کنم پس این زمان کِی می‌گذرد؟


 


پی‌نوشت: نادر ابراهیمی، نادر ابراهیمی عزیز رفت. هلیای بی‌چاره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر