جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

ماهی کوچک

نور خورشید از میان پرده‌ی اتاق سُر می‌خورد روی قالیچه‌ی قرمز. صبح جمعه است. و تو نمی‌توانی مثل ما پا روی پا بیندازی و تلویزیون تماشا کنی. درست است. کاری از دست ما برنمی‌آید. ما تو را نمی‌فهمیم. اما زندگی ادامه دارد. همین روزهاست که بفهمی آینده آن‌قدر که به نظر می‌آمد، دور نبود. همین روزهاست که حس کنی ماهی قرمزی در دستت سُر می‌خورد و در آب رها می‌شود. آن‌وقت است که تو دیگر نمی‌دانی با دست‌هات چه‌کار کنی جز نگاه کردن و لب‌خند زدن. فکر کن. همین روزهاست که زندگی روی خوشش را به تو نشان دهد و تو را در آغوش بگیرد.


 [بگو این بالا مزخرف نگفتم. بگو که تو می‌توانی. بگو که خدایی...]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر