یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

زندگی تو

بعدازظهر که از ماشین پیاده شدم، دیر کرده، یادم افتاد عمه‌ام خانه‌اش را عوض کرده، یک نگاهی به خانه‌ی قبلی‌شان انداختم و درجا فهمیدم دیگر این‌جا نیستند. یادم نبود خانه‌ی جدیدشان کجاست، یعنی یک چیزهایی حدودی می‌دانستم، ولی دقیقش را یادم رفته بود. زنگ زدم گفتم برایم لوکیشن بفرستند و راهی شدم. لوکیشنی که فرستاده بودند دقیق نبود، دوتا کوچه بالاتر خورده بود، از سر چندتا کوچه گذشتم و سعی کردم جزئیات یادم بیاید، این‌که خانه‌شان چندطبقه بود، نماش چه شکلی بود، یادم نمی‌آمد یا چیزهایی که یادم می‌آمد را پیدا نمی‌کردم. دوباره زنگ زدم، یک بوق خورد و دیگر بوق نخورد. موبایل خاموش شده بود. هی از این کوچه می‌رفتم به آن کوچه تا یک چیز آشنایی چشمم را بگیرد، ولی در شهر مادری‌ام، شهری که هجده سال در آن زندگی کرده بودم، همه‌چیز غریب بود، پارک، تاب‌ و سرسره، خیابان‌ها، کوچه‌ها، همه را انگار اولین بار بود که می‌دیدم. یادم افتاد ته کوچه می‌خورد به علفزار طلایی، و ته همه‌ی کوچه‌های آن منطقه می‌خورد به علفزار طلایی. فکر کردم چه افتضاحی، حالا باید به همه‌ی فامیل توضیح بدهم که چرا این‌قدر حواس‌پرتم، چرا وقتی یک جایی می‌روم جزئیات را ثبت نمی‌کنم که بعدها به کارم بیاید، فکر کردم همین است، همیشه این‌قدر توی خودم بوده‌ام که بیرون را ندیده‌ام تا یک وقتی گم ول شده‌ام و نتوانسته‌ام راهم را پیدا کنم. بالأخره یک چیز آشنایی چشمم را گرفت، ماشینِ عمویم که ته یک کوچه‌ای پارک کرده بود. نجات پیدا کرده بودم.
بعدش، وقتی رسیدم و بدوبدو ناهار می‌خوردم و به همه سلام می‌دادم و جوابِ چه‌عجب ما شما رو دیدیم را با لبخند می‌دادم، فهمیدم که به‌نسبت بقیه‌ی خانواده اصلن حواس‌پرت نیستم. فهمیدم که دیشبش، مامان و بابا و برادرم به پیش‌پاافتاده‌ترین شکل ممکن گولِ کلاه‌برداری را خورده‌اند که خودش را جای یکی در رادیو جا زده که می‌خواهد به‌شان جایزه بدهد و در نهایت، بدون خون‌ریزی، کلی پول از کل خانواده چاپیده. جزئیات عملیات یارو هی تکرار می‌شد، مامان برای عمه تعریف می‌کرد، عمه از من می‌پرسید، بابا به عمو توضیح می‌داد، برادرم سر تکان می‌داد و چیزی نمی‌گفت، مامان می‌گفت تقصیر من بود، بابا می‌گفت پول می‌آد و می‌ره، زن‌عمو می‌گفت فدای سرتون، اگه یه وقت یه چیزی می‌شد چی، من گوش می‌کردم، می‌گفتم از برادرم بعید بود، و همه توی یک چیز غلیظ و کش‌دار بودیم، توی فضای خفه، عین خوابی که ازش بیدار نمی‌شوی.
شب که برگشتیم خانه، مامان هنوز شوکه بود، می‌گفت دیشب نخوابیدیم، بابا می‌گفت حالا عزا بگیری که چیزی درست نمی‌شه، من زدم بیرون. رفتم طرف پارکِ دم خانه. خلوت بود و سوز داشت و درخت‌هاش لخت بود. صدای مرغابی از یک‌جاش می‌آمد، چند نفر پراکنده ایستاده بودند یک گوشه‌ای و سیگار می‌کشیدند و با موبایل شاهین‌نجفی گوش می‌کردند. رفتم تا ته پارک و یک‌جا گیر آوردم که چای بفروشد، یک مغازه‌ی آلاچیق‌طور که تویش چند میز بود و دور میزها ملت، کاپشن انداخته روی شانه، نشسته بودند، سیگار می‌کشیدند و دومینو بازی می‌کردند، عین قهوه‌خانه‌های فیلم‌های قبل انقلاب. یک پسره هم بود که با من آمد توی مغازه، کلاه سرش بود و صدایش درنمی‌آمد، یعنی جوری حرف می‌زد که چند ثانیه بعدش حس می‌کردی شاید چیزی نگفته و تو توهم زده‌ای که چیزی گفته. با هم در آمدیم بیرون و فکر کردم بروم باهاش حرف بزنم، رفت پشت مغازه و از آن‌جا رفت طرف درخت‌ها و دیگر پیدا نبود. فکر کردم الآن بروم خانه با چی روبه‌رو می‌شوم؛ مامانِ مبهوت، بابایی که از موضع بالا درباره‌ی بی‌ارزش‌بودن مال دنیا پند و اندرز می‌دهد، و یاد جمله‌ای افتادم که صبحش توی راه در رمان جونو دیاز خوانده بودم؛ آدم همیشه فکر می‌کنه حداقل تهِ تهش یه چیزی با مامان و باباش عوض می‌شه، یه چیزی بهتر می‌شه. ولی نه برای ما. بعد به دعواهای چند هفته پیش فکر کردم، و پارسال که بابا خورد زمین و من مبهوت‌تر از آن بودم که واکنش نشان دهم، به وقتی که بابا عصبانی سرم داد کشید که چرا آن موقع کاری نکرده‌ام، به آن روزی که از خانه زدم بیرون، به پیوند خونی، یه پیوند غیر خونی، به اول سال، به به کل سال، به تکه‌ای دیگر از کتاب؛ این زندگی توست. همه‌ی خوشی‌ای که برای خودت جمع می‌کنی، یک‌هو جارو می‌شود، انگار هیچی نیست. از من بپرسی که می‌گویم چیزی مثل نفرین وجود ندارد. فکر می‌کنم فقط زندگی وجود دارد. همین کافی است. و به درخت‌های لخت نگاه کردم، شاخه‌هایی که آسمان را چنگ می‌زدند، و مرغابی‌ها را دیدم که در سکوت توی آب دور هم جمع شده بودند. بله، زندگی من همین است، همین است که هست.

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۵

اگر چه

پریشب ساعت ده یازده بود که از سر کار برگشتیم، بعد از سه چهار ساعت حرف‌زدن از پروژه‌مان و تخصیص منابع و این‌جور چیزهایش. از بالای کوهِ خلوت سُر خوردیم پایین تا تجریشِ اشباع از آدم. بالا هوا سرد بود و هر چه به شهر نزدیک‌تر می‌شدیم سوزش کم‌تر می‌شد. از انتخاب مشترکمان می‌گفتیم، می‌گفت ما اهلِ شلوغ‌کردن و همه‌جا بودن نیستیم، انگار مارکتینگ با ذات دغدغه‌ی شخصی‌مان هم‌خوانی ندارد، از کسی نقل قول کرد که اهالی هنر انگار دو دسته‌اند، کسانی که برای رضایت خودشان کار می‌کنند و کسانی که برای رضایت دیگران کار می‌کنند، ادامه‌ی نقل قولش این بود که این دوتا هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند. گفتم بدبختی‌اش این است که هیچ‌وقت هم خودت از خودت راضی نمی‌شوی. هر دو تصمیم گرفته‌ایم مهندسی‌ای را که خوانده‌ایم کنار بگذاریم، ترجیح داده‌ایم به جای هر کاری بیفتیم دنبال چیزی که برایش شوق داشتیم، سعی کرده‌ایم صدای شخصی‌مان را بلند کنیم، اما شوقمان هم با حرفه‌ای‌شدن دارد محو می‌شود ــ دیگر بکر نیستیم. از یکی دیگر نقل قول کرد که برای اولین نمایشگاهش ایستاده بوده وسط گالری و از استرس و شوق این‌که ملت از کارهایش خوششان می‌آید یا نه، قلبش داشته از دهانش بیرون می‌آمده، ولی حالا وسط گالری شاهانه قدم می‌زند، توپ تکانش نمی‌دهد، دارد کار خودش را می‌کند و عین خیالش نیست کسی چه می‌گوید. انگار این یکی هم مثل اغلب چیزها قبل از آن‌که هیجان‌زده‌مان کند، لوث شده ــ ولی کماکان ادامه می‌دهیم، این زندگی‌ای است که انتخابش کرده‌ایم؛ سخت، تنها، پردست‌انداز، اما همین را انتخاب کرده‌ایم.

×××

دارم یک چیزی می‌نویسم که خودم هم دقیق نمی‌دانم چیست. می‌دانم بزرگ‌ترین پروژه‌ای است که تا به حال داشته‌ام. تکه‌هایی جدا از هم که قرار است کنار هم معنادار شوند، ولی نمی‌دانم می‌شوند یا نه. هر چند روز یک بار شکلش را برای خودم مرور می‌کنم، روی کاغذ می‌آورم، فکر می‌کنم که این‌ها کنار هم چه شکلی می‌شوند، خودم را می‌گذارم جای خواننده‌ی احتمالی و از اول همه چیز را در ذهنم مرور می‌کنم. فایده ندارد. برای منی که ذهنم عادت کرده به واحدهای ده بیست صفحه‌ایِ داستان‌کوتاه، واحد دویست سیصد صفحه‌ای، آن هم وقتی قرار است در ذاتش گسسته باشد، غریب است. بدبختی‌اش این است که همه‌ی این کلیت فعلن فقط در ذهن من است، هیچ‌کس دیگری تا تمام نشود بهش دسترسی ندارد. همه‌ی این‌ها نتیجه‌اش این می‌شود که خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم، به انگلیسی، که it doesn't make any sense، بی‌خودی داری خودت را خسته می‌کنی، چند سال است داری وقتِ خودت را تلف می‌کنی، و بعد فکر می‌کنم what if it does? و به هر ضرب‌وزوری هست خودم را می‌نشانم پای لپ‌تاپ و به خواننده‌ی خیالی‌ای فکر می‌کنم، به یکی که آرزویم است کنارم باشد، که به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید it does make sense, man. کسی که نیست، تمام پروسه بیش‌ازحد تک‌نفره، ذهنی و طولانی است.

×××

پریشب فهمیدم دلم برای همین لحظات دو نفره تنگ شده است، برای پیاده‌روی طولانی و صحبت‌هایی که به جاهای تازه می‌برندت. از دستش داده‌ام و کم‌یاب است، مثل هر چیزِ هیجان‌انگیز دیگری که هنوز لوث نشده است.

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۵

طرز تهیه‌ی آبجوی دست‌ساز از دلستر بهنوش

چند شب پیش خواب دیدم که خوابش را دیده‌ام. شب قبلش خوابش را دیدم. چیز زیادی از خواب یادم نیست، در معمولی‌ترین خیابان تهران بودیم. تا این‌جایش را مطمئنم، بقیه‌اش از حس‌وحال خواب می‌آید، این‌که خوش نمی‌گذشت، این‌که انگار حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یادم نمی‌آید آخرین بار کِی خوابش را دیده بودم یا اصلن تا به حال خوابش را دیده بودم یا نه. انگار هیولای ناخودآگاهی‌ام به فقط به چیزهای دوردست چنگ می‌اندازد، به حی‌وحاضرها کاری ندارد ـ آن‌ها که خودشان توی بیداری هستند. بیدار که شدم، خوابم یادم آمد و دمغ شدم، لغت دقیقش مستعمل و نخ‌نماست، ولی واقعن همین اتفاق افتاد: دلم گرفت. چشم‌هایم قی کرده بود و اشک می‌آورد و از دماغم هم آب رقیق روان بود. تا شب توی دفتر تنها ماندم و دستمال کشیدم روی دماغ و چشمم و کار خاصی نکردم. بعد توی راه برگشت، انداختم از بازار بروم و از عطاری گل‌گاوزبان خریدم که شب‌ها بهتر بخوابم ـ که اثر نکرد ـ بعد لامپی بالای سرم روشن شد و از عطاری بعدی پودر مخمر خریدم تا طبق دستور آبجو بیندازم. کلمن خریدم، شکر، و دلستر کلاسیک.

شب اول مخمر اثر نمی‌کند، مایع یک‌دست تیره‌ای توی کلمن است که انگار نه انگار قرار است تغییر ماهیت بدهد. شب دوم کفِ غلیظ و بدرنگی رویش را می‌گیرد که تویش قل‌قل می‌زند. بعد کم‌کم کف نشست می‌کند، از جوش می‌افتد و آن مایع تیره تغییر ماهیت می‌دهد. الان توی کلمن مایع روشن‌تر و شفاف‌تری است که ریز قل می‌زند. همین یکی دو روزه باید از جوش بیفتد. علامتش این است که دست که می‌زنی دیگر مزه‌ی شیرین نمی‌دهد. بعد باید بریزی‌اش توی بطری و درش را ببندی.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

«تکرار دایره‌ها در میان فاصله‌ها»

سه‌هفته پیش در خانه‌مان بمب ترکید. تعطیلات را رفته بودم پیش خانواده، در شرایطی که فکر می‌کردم بالأخره به صلحی پایدار رسیده‌ایم. نرسیده بودیم. نیم‌ساعت بعد از رسیدنم به خانه، رفته بودم تو اتاق، در را بسته بودم و فکر می‌کردم چرا آمدم، می‌توانستم بمانم خانه‌ی خودم و از آرامشِ دیریابم لذت ببرم. چند ساعت بعد در ماشین نشسته بودم به سمت تهران، نورهای اتوبان کش می‌آمدند و توی ماشین صدای نوحه پیچیده بود و سعی می‌کردم گریه‌ام نگیرد. داشتم به تمام فریادهای یک ساعت قبلش فکر می‌کردم، به آن جمله‌ای که اگر از زبان هر کس دیگری درآمده بود، از زبان هر کس دیگری که باهاش پیوند خونی نزدیک نداشته باشم، به تندترین شکل ممکن جوابش را می‌دادم و برای همیشه ترکش می‌کردم. اما آن جمله گفته شده بود، و فقط عجز و عصبانیتش با من مانده بود ـ هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. فقط توانسته بودم به‌خاطر صدای بالارفته‌ام عذرخواهی کنم، مامان و بابا را بغل کنم، و وسایلم را جمع کنم و برگردم به خانه‌ی خودم، گوشه‌ی امنم.

هر بمبی که می‌ترکد، صدای انفجارش تا چند هفته در گوشم زنگ می‌زند. ترکش‌هایش در تن فرو می‌روند و بیرون‌کشیدنشان خون می‌ریزد. آن انفجار، اوج استیصال من و خانواده‌ام برای نزدیکی به هم بود. نمودِ عینی فاصله‌ای که هیچ‌وقت نه پر شد، نه پذیرفته، نه فراموش. در این چند هفته به‌شدت شکننده بوده‌ام. هر سقلمه‌ای به زمین می‌اندازدم. در پایان بیست‌وهفت‌سالگی بیش از هر وقت دیگری آسیب‌پذیر و سردرگم شده‌ام. چند سال پیش فکر می‌کردم در این سن‌وسال درگیری‌ام باید زندگی‌ حرفه‌ای‌ام باشد (در کمال تعجب، زندگی حرفه‌ای چندان درگیرکننده از آب درنیامده است، مسیر طبیعی‌ام را پیش گرفته‌ام و کم‌دست‌انداز پیش می‌روم)، و مسائل اولیه‌ی زندگی حل شده باشند ـ اما چنین نشد و (ظاهرن) نخواهد شد. هستی خسیس‌تر از این‌هاست.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۵

be/feel at home

داشت می‌گفت که کتابم برایش عجیب است، می‌گفت نمی‌گم بده، می‌گم عجیبه. عجیبه که تو نوشته باشیش، ربطی به معینی که من می‌شناسم نداره. معینی که او می‌شناسد معینِ دو سال پیش به این ور است، یکی که به جنب‌وجوش افتاده، دیگر دانشجو نیست، پول و معاش به مسائل زندگی‌اش اضافه شده، جای امنی ندارد، خطر کرده و در دنیای تازه‌اش مدام دست‌وپا می‌زند. یکی است که آرامش ظاهری آن کتاب را ندارد، اضطراب درونی‌اش آمده رو. تازه وقتی این حرف‌ها را می‌زد یادم افتاد که همه‌اش دو سال است می‌شناسمش. گفتم تو یه جوری‌ای که انگار بودی همیشه، یعنی قبل تو رو یادم نمی‌آد. گفتم این دو سال خیلی برام غلیظ بوده فلان‌جان. واقعن هم بوده؛ تجربه‌ها همه شدید بوده‌اند، ضربه‌ها محکم بوده‌اند، به دلِ چیزها زده‌ام و بعد خالی از انرژی مانده‌ام با خودم چه کار کنم. انگار مسئله همین است ــ یک‌جور مهاجرت روانی، بیرون آمدن از شهری که مختصاتش را می‌دانستی و ورود به شهری دیگر، که خیابان‌هاش را نمی‌شناسی، نمی‌دانی چه راهی به چه راهی می‌رسد، خانه‌ات را در آن پیدا نکرده‌ای، گم می‌چرخی. پرسه‌زن در عذاب، پرسه‌زنی که نمی‌داند با خودش چه کار کند.

شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۵

"Then what?" I said

“And certain things around us will change, become easier or harder, one thing or the other, but nothing will ever really be any different. I believe that. We have made our decisions, our lives have been set in motion, and they will go on and on until they stop. But if that is true, then what? I mean, what if you believe that, but you keep it covered up, until one day something happens that should change something, but then you see nothing is going to change after all. What then? Meanwhile, the people around you continue to talk and act as if you were the same person as yesterday, or last night, or five minutes before, but you are really undergoing a crisis, your heart feels damaged…”
ـــ Raymond Carver, So Much Water So Close to Home

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

“I was too curious about the future to look back.”

امروز بالأخره جرأت کردم ای‌میله را بنویسم؛ بلند، صریح، بی‌رحم. نوشتم و نوشتم. پر از «تو» و «من». آخرهاش، وقتی حرف‌هام را زده بودم، تلفن زنگ زد. وسط تلفن حرف‌زدن، وقتی داشتم می‌گفتم با شلوغ‌کردنِ زندگی‌م چیزی پر نمی‌شود، فایل ورد را بستم و بدون هیچ فکری گفتم سیو نکند. می‌شد تلفن زنگ نزند و حرف‌هام را تمام کنم و بفرستم، ولی زنگ زد. صبح یک صحنه‌ی داستانم را عوض کردم، از چند روز پیش برایم مسجل شده بود که این صحنه «کار نمی‌کند»، عوضش کردم و راوی را از انفعال درآوردم. بعد نشستم پای ترجمه، بد پیش رفت. فکر کردم دیگر ترجمه هم جواب نمی‌دهد، ترجمه که همیشه گوشه‌ی امن من بوده که خودم را بسپرم به فکر دیگری، دقت کنم در دقتِ افکار دیگری، امروز بهم راه نمی‌داد. فکر کنم هنوز به متن وصل نشده‌ام. نشستم «کرول» دیدم و مدام وسطش داشتم به این فکر می‌کردم که آن صحنه‌ی داستانم هنوز درنیامده، هنوز کار نمی‌کند، دم دستی است، کلی امکانِ دیگر را دارم نادیده می‌گیرم ــ هر چند نمی‌دانم چه امکان‌هایی. نه به فکرهای یکی دیگر وصل می‌شوم، نه طبعن به فکرهای خودم.

دیروز مموآر پتی اسمیت درباره‌ی رابرت میپل‌تروپ، پارتنر و دوستِ مرده‌اش را تمام کردم. فصل آخرش، فصل مرگ رابرت بود. پتی به اندازه‌ی تمام عمر رابرت دوست او می‌ماند، تحسینش می‌کند و راهش را از او جدا می‌کند، ولی ازش کَنده نمی‌شود. آخر کتاب می‌نویسد «چرا نمی‌توانم چیزی بنویسم که مُرده را زنده کند؟» داشت گریه‌ام می‌گرفت. چگونه چیزی بنویسم که مُرده را زنده کند، یا خودش زنده باشد، وقتی حس می‌کنم خودم، درون خودم، تکه‌تکه مرده‌ام؟

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۵

سوای خون دلت در سبو چه می‌بینی؟

یک. آخرین داستانی که نوشتم و به نظرم خوب از آب درآمد، درباره‌ی یکی بود به اسم نوید که رفته سفر خارج مخ بزند و هر کاری می‌کند، نمی‌تواند. نوید قرار بود آدمی باشد بی‌جهت، گم‌شده در فرهنگِ hook up و خودمحوری که از فیلم‌های آمریکایی می‌آید، درگیر سکس و خودش، یکی که به عواقب کارهایش فکر نمی‌کند و جز خودش کسی را (واقعن) نمی‌فهمد، آن‌قدر درگیر خودش است و آن‌قدر رها در دریای احساسات متناقض، که نمی‌تواند خودش و رقت‌انگیزی‌اش را از بیرون ببیند. هر جا باد ببردش می‌رود و برنمی‌گردد به عقب نگاه کند ببیند چرا این‌جاست.

نوید بخشی از من است، بخشی خفته که اغلب تحت کنترل است، و هر چند وقتی یک بار سروکله‌اش پیدا می‌شود و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم. چند وقت اخیر این‌جوری بوده‌ام؛ بی‌مهابا، غلط، ناتوان از کنترل احساسات و تسلیم به احساسات. احساساتِ متناقضم آن‌قدر قوی شده‌اند که همه‌ی توانم صرف مبارزه با آن‌ها می‌شود. راستش یادم رفته بود که احساسات چقدر می‌توانند پرزور شوند و خلأ چقدر می‌تواند خالی باشد. خلئی که از نوستالژی آینده می‌آید، آینده‌ای که در ذهنت ساخته بودی و به امید رسیدن بهش جلو می‌رفتی و ناگهان، نیست می‌شود و از حالا به بعد باید همین‌جور کورمال جلو بروی. شبیه به یک‌جور طلسم شوم است: یک چیز پرحجم و رنگارنگ یک‌هو محو می‌شود ــ و برنمی‌گردد.

دو. راه گریزی نیست. تنها راه همین است: رفتن در تاریکی، زندگی در خلأ، گام‌برداشتن بدون آن‌که بدانی پایت را کجا زمین می‌گذاری. نه می‌شود میان‌بُر زد، نه می‌شود از دور و برش رفت. باید از درونش بگذری. خوبی‌اش این است که آدم می‌داند خیلی‌ها این مسیر را رفته‌اند و تهش یک‌جوری یک جایی از تاریکی بیرون آمده‌اند. بدی‌اش این است که آدم می‌داند این‌ها یک‌جور دل‌خوش‌کنک‌اند؛ هیچ چیزی را سبک‌تر نمی‌کنند، هم‌چنان همه چیز غلیظ و تاریک است، هم‌چنان زور همه چیز از توی کم‌توان بیشتر است. تنها راه انگار همین است: مُشت بخوری و قبول کنی که توان چیزی نیست که ناگهان توی تو جمع شود.

سه. خیلی وقت است چیز خوبی ننوشته‌ام. خیلی وقت است کلن ننوشته‌ام. نوشتن برای من همیشه لنگرگاه بوده؛ هر چیزی که شود، هر چه که از دست برود، نوشتن همچنان هست. نه به عنوان روشی برای بغل‌کردن یا خالی‌کردنِ خود، به عنوان راهی برای بقا، برای تکیه، برای مبارزه، برای پر کردن خلأ. نکند از دستش بدهم؟

چهار. بعدش چه می‌شود؟ کِی ابرهای سترون ناپدید می‌شوند؟ کِی دوباره می‌توانم بنویسم؟ این گلوله‌ی آتش‌گرفته‌ای که دل است و باد می‌بردش سو به سو چقدر دیگر باید برود سو به سو تا آرام بگیرد؟

پنج. سفر چه تلخه در امتداد اندوه

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۵

Into the great Unknown

یک‌جوری بود که انگار دل‌چرکین آمده مهمانی، از این‌ها که بالأخره تصمیم می‌گیرند بیایند و خوش بگذرانند. و خوش هم می‌گذرانند، با آدم‌ها گرم می‌گیرند، خوش‌وبش می‌کنند، سرشان گرم می‌شود، حتا پا می‌شوند می‌رقصند (هرچند تنهایی)، اما از یک جا به بعد حوصله‌شان سر می‌رود، مستی‌شان می‌پرد، می‌نشینند دم در، به ساعت نگاه می‌کنند، و دیگر آن‌جا نیستند: سرشان توی موبایل است، بی‌قرار اطراف را نگاه می‌کنند، از گرما شکایت می‌کنند، به ساعت نگاه می‌کنند، وقت بازی خودشان را می‌کشانند کنار، صدای آهنگ به نظرشان زیادی بلند است، هر لحظه برایشان سخت می‌گذرد، می‌روند توی اتاق دراز بکشند، دوباره می‌نشینند دم در، ساعت را نگاه می‌کنند، می‌گویند ساعت دوازده می‌روند، و مدام منتظرند ساعت دوازده شود و بروند، چای می‌خوری؟ نه می‌خوام برم دیگه، و آخرش دوازده‌نشده خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

و فقط من و او در این مهمانی بودیم.
مهمانی تمام شده. من یک گوشه‌ای بالا آورده‌ام. روی میز لیوانِ خالی مانده و زیرسیگاری پر و ته‌مانده‌ی چرک‌موت غذا، سیگارها روکش مبل‌ها را سوزانده‌اند و پنبه‌‌ها از زیر روکش زده‌اند بیرون. یکی باید بیاید آشغال‌ها را بریزد دور، جاروبرقی‌ای باید خرده‌ریزها را جمع کند، من باید بالأخره خوابم ببرد، هرچند سبک و مشوش و بی‌قرار، و بعد باید بیدار شوم، و راه بیفتم، هرچند با درد، سنگین، پا کِشان.

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

داشت می‌گفت آخر داستان حس کردم بهم رو دست زده‌ای، می‌گفت بازاری جمعش کرده‌ای، می‌گفت من این همه روایتِ خونسرد و دقیق گوش دادم، آن وقت آخرش را این‌طور دراماتیک کردی؟ چرا قبلش را خونسرد روایت کردی؟ یا این، یا آن. یا دراماتیکش کن، یا همه جا خون‌سرد بمان. گفتم همین‌جوری بود، گفتم تا یک جایی این‌ها بی‌حس‌اند به اتفاق‌ها، تا بزرگ نشود نمی‌فهمند چه اتفاقی افتاده. انگار باید فاجعه ملموس شود تا احساس شود. گفتم یک همچین چیزی.
هفت هشت ماه بود ندیده بودمش. دو هفته برگشته ایران، قرار است عروسی کنند و دوباره هر کدام‌شان بروند یک سر دنیا تا چند ماه دیگر، معلوم نیست چند ماه، یکی‌شان برود پیش یکی دیگر. وضع نامعلوم من را هم که به این معادله اضافه کنی، معنایش این می‌شود که معلوم نیست دیگر کِی و کجا هم‌دیگر را ببینیم. بهم کتابی داد که کلی درباره‌اش با هم حرف زده بودیم، مجموعه‌ای از داستان‌های جنگی، در دوره‌های مختلف ادبی.
آخرش هم‌دیگر را بغل کردیم و گفت دیگه کجا ببینمت؟ گفتم نمی‌دونم، گفتیم مراقب خودمان باشیم. 

***

شب، نشسته توی ماشین گیرکرده در ترافیک نیمه‌شعبان، خیره به آدم‌هایی که شیرینی و شربت پخش می‌کردند، گفتم هفته‌ی پیش فرو پاشیدم. کلمه‌ی دقیقش را نمی‌دانم. گفتم از فلان‌جا و بهمان‌جا فشار بود، استرس این و آن بود، تنهایی و غم و دل‌تنگی و فشار بود و همه این‌ها حس نمی‌شدند، آن‌قدر حس نمی‌شدند، مگر یک شب که از سر کار آمدم خانه و حس کردم دیگر نمی‌توانم. لرز کردم، گریه کردم، می‌دانستم نباید با کسی حرف بزنم ولی چنگ می‌انداختم که با کسی حرف بزنم، می‌مردم که به یک جایی، یک چیزی، وصل شوم، هرچقدر لوس و مصنوعی و دور، و همه جا تاریک و ساکت بود، یک‌هو پکیدم، انگار از تو مکیده می‌شدم، همان‌جور که یک کیسه‌ی خالی تحت فشار بیرون مچاله می‌شود، مچاله شدم و در خودم فرو رفتم، چشم‌بسته، زیر پتویی که گرم نمی‌کرد، در انتظار هوایی که بدمد و بلندم کند. بیرون فشار بود و تو خلأ.

به روی خودش نیاورد و به روی خودم نیاوردم که آخرین باری که این‌طور شده بودم، این‌طور لرزان و شکسته، یک سال و چند ماه پیش بود، و آن نزدیک‌ترین آدمی که می‌خواستم صدایش را بشنوم که می‌گوید من این‌جام، من این‌جام، نترس، خودش بود که از یک‌جایی به بعد نبود.

توی کتاب نوشته بود: «برای معین، و صلح پایدار پس از تمام جنگ‌ها»

***

دو زخم روی دستم دارم که جایشان خوب نمی‌شود. یکی‌شان مربوط می‌شود به آن روزی که خانه‌ی تهران را تحویل دادیم و مجبور شدم برگردم قزوین که یک جایی وسط اسباب‌کشی کنار مچِ راستم برید و خون آمد و دویدم توی خانه‌ی خالی از ما که بشویمش، و دیگری روی دستِ راست است و حتا نمی‌دانم چطور پیش آمده ولی مربوط می‌شود به روز دفاع ارشدم که در آن جلوی خانواده و چندتا دوستی که آمده بودند تحقیر شدم. هر دو تدریجی بود، از چند ماه پیشش قرار بود ما از آن خانه برویم و من هم می‌دانستم، ولی عزاداری نمی‌کردم، نمی‌جنگیدم، نشسته بودم منتظر تا آن روز برسد و بعد توی ماشین و تازه بفهمم که تمام شده و باید خودم را آماده‌ی دوری از کار و زندگی و بازگشت به خانه کنم ـ که هیچ‌وقت نکردم. و می‌دانستم که پایان‌نامه پر از باگ و حفره است و حال نداشتم درستش کنم، انرژی‌ام تمام شده بود و دلم می‌خواست دیگر کِش نیاید و هر چه زودتر، با سرهم‌بندی، تمام شود، اما انگار باید آن روز می‌آمد که یکی یک ساعت تمام به در و دیوار بکوبدم تا بفهمم چه کار کرده‌ام.

***

شده‌ام آدمی که خون‌سرد زندگی خودش را روایت می‌کند تا یک وقتی یک چیزی (خودم؟)، تصادفی، سقوط کند. تا اوضاع از دستش در برود و به دیگران و خودش زخم بزند. و زخم‌ها می‌مانند، حتا وقتی دردشان تمام می‌شود، خشک‌شده، گوشت‌آورده، محو، جایشان می‌ماند.

جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۵

«من انتظار نداشتم با این برف محض روبه‌رو شوم»

 

خیال می‌کردم نیم ساعت اولی که اولین کتابم را دستم می‌گیرم لحظاتِ خاصی باشند، خیال می‌کردم ورق می‌زنم و از دیدن کلمه‌های آشنا (این بار روی کاغذ) به وجد می‌آیم، به اسم خودم نگاه می‌کنم و لذت می‌برم، به عطفش دست می‌کشم و از واقعی‌بودنش کیف می‌کنم. ولی این‌طوری نبود، ورقش زدم، چند تا ریزه‌کاری را که قرار بود درست شوند چک کردم، و همین. واقعن همین. بعد سرفه‌هایم برگشتند. ازش عکس گرفتم که این لحظه‌ها را ثبت کرده باشم، بعد دیگر اتفاق خاصی نیفتاد.
توی خانه خبرش را پخش کردم و جواب تبریک‌ها را دادم و سرفه کردم. مثل سگ سرفه می‌کردم. دوستم از آن سر دنیا پیغام می‌داد که نمون خونه، برو جشن بگیر. می‌گفت یک لحظه مکث کن و به خودت افتخار کن، می‌گفت  یو دید ایت. فکر کردم باید آن سیگار باشکوهی که این‌جور موقع‌ها می‌کشند و لبخند رضایتی به لب می‌آورد روشن کنم. روشن کردم و با پُک اول افتادم به سرفه‌های پیاپی. آخرش آن‌قدر سرفه کردم که بالا آوردم.
آن لحظه‌ی طلایی، لحظه‌ی شکوه و افتخار با لبخند بر لب، پریشب فرارسید. ساعت دو و سه‌ی شب بود و خوابم می‌آمد، ولی نمی‌خواستم بخوابم. توی همان حالِ خواب‌آلودگی کتاب را برداشتم و ورق زدم. خواندم. کلمه‌های خودم را خواندم و حس کردم این‌ها واقعی‌اند. جسم دارند. وزن دارند. خودم را گذاشتم جای خواننده‌ی احتمالی و  فکر کردم نه، واقعن خوب نوشته شده‌اند. پا شدم و زدم پشت خودم، گفتم آفرین جوون. همه‌ی این‌ها کلن چند ثانیه بود. بعدش دیدم یک‌جا یک کلمه‌ای را حذف کرده‌ام که لازم بود باشد، بعضی جمله‌ها خیلی بی‌ریخت شده بودند، یک داستان به‌کل بی‌معنا به نظر می‌آمد. بچه‌ام شد بچه‌ای نارَس و کج‌وکوله‌؛ حالاواقعی‌شده، در آغوش من، انگار ناقص، که هر چند به نظر خودم زشت و بدترکیب می‌آید اما امیدوارم این فقط نظر خودم باشد و حالا که به‌دنیاآمده، دیگران هم در آغوشش بگیرند و بگویند چه خوشگله، و من هم باورم شود که خوشگل است و فکر کنم شاید هم آن‌قدر که من فکر می‌کنم دست‌وپاچلفتی و لنگ نباشد، شاید راه بیفتد و به جاهایی برسد، دور از دسترس من.

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

زخم سر باز

جینن وِرلی
 
تو یک زخم سر بازی 
یک شات اضافه‌ی تکیلا
گره‌ی گوریده‌ی مو که باید بریده شود

تو آن موبایلی که در سکوت تئاتر زنگ می‌خورد
سنگ‌ریزه‌ی گیرافتاده در کف کفش
تکه‌ناخن خونی و آویزان
تو فقط همین یه دفعه‌ای

تو صندل‌ای در توفان
نعوظ از دست‌رفته‌ی پسر
خودکار خشک‌شده
تو کابوس شبانه‌ی پدرم
سراب مادرم
تو چِتیِ دیوانه‌واری
و خلاصه،
تو یک فکر ناجوری

تو تبخالی، با وجود کاندوم
تو خودم کارمو بلدم‌‌ای
تو تکه‌های چوب‌پنبه‌ای، شناور در گیلاس شراب
تو صبح فردایی هستی
که یکی که نامش یادم نیست
هنوز در تخت من است
تو سوراخی در چکمه‌ام
ویبراتور بی‌باتری
تو خفه‌شو، بوسم کن‌ای

تو برهنه‌ای با جوراب
خط چشم سُریده از گونه‌های خندان
تو آن مرد اشتباهی که برایم نوشیدنی می‌خرد
تنها غلط چاپیِ کتاب درخشان
حرف‌های قشنگ قبل از سکس خطرناک
همکار متأهل
انگشت بی‌هوا به میز خورده

تو نه جدیدی نه عجیب
نه باهوشی نه زیبا
تو یک فکر ناجوری
ستاره‌ی راک نشسته در صندلی عقب تاکسی
چس‌فیل سوخته
جنس اعلا، نصف قیمت

تو تمام آن‌چیزی هستی که من می‌خواهم
تو آن شعری هستی که من نمی‌توانم بنویسم
کلمه‌ای که نمی‌توانم ترجمه کنم
تو یک زخم سر بازی
یک نام
که طاقتش را ندارم
به زبان بیاورم

پی‌نوشت: Exit Wound رو خیلی وقت پیش یکی تو گوگل‌ریدر شر کرده بود، توی این چند سال گاهی تصویرهاش بی‌هوا می‌اومد تو ذهنم. دیشب یادش افتادم و دوباره خوندمش، هوس کردم ترجمه‌ش کنم ببینم فارسیش چطوری می‌شه. این نتیجه‌ی تلاش یکی دو ساعته‌ی منه.


چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۴

مرغان خفته در لعاب کاشی‌ها

این لابد سخت‌ترین مرحله‌ی چاپ کتاب است: آخرین بار خواندن آن‌چه چند سال پیش نوشته‌ای. کلماتم برایم بی‌معنا شده‌اند، نمی‌فهمم‌شان، یادم نمی‌آید چرا این‌ها را نوشتم. هنوز می‌توانم برای خودم دلیل ردیف کنم و از تک‌تک داستان‌ها دفاع کنم، ولی نمی‌توانم این حس را انکار کنم که دیگر چیزی از این کلمه‌ها نمی‌فهمم. از من جدا شده‌اند، ولی همه‌شان را به یاد دارم. مسئله همین است: کلمه‌ها را یادم هست، جمله‌ها را یادم هست، ولی حس‌شان را فراموش کرده‌ام. یادم هست که می‌خواستم با کلمه‌ها و حروف، آدم‌هایی بسازم و قصه‌هایی تعریف کنم و حس‌هایی منتقل کنم، ولی بدبختی این‌جاست که هیچ چیز به من (که حالا می‌خوانم‌شان) منتقل نمی‌شود. من نزدیک‌ترین و دورترین آدم به این کتاب هستم. یک زمانی نویسنده‌ی این کلمه‌ها بودم و تک‌تک کلمه‌ها را می‌فهمیدم، شاید هم یک زمانی خواننده‌اش بشوم و بعضی چیزهایش را بفهمم و حتا ازش لذت هم ببرم. ولی حالا انگار هیچ نسبتی باهاش ندارم: نه نویسنده‌اش هستم، نه خواننده‌اش.

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۴

چند ماه و چند هفته و چند روز

حالا که بهش فکر می‌کنم می‌بینم در تمام مدتی که می‌خواستم آرام پیش برویم، داشتیم با سرعت به هم نزدیک می‌شدیم. در واقع، من و احتمالن او همان اولین بارهایی که هم‌دیگر را دیدیم فهمیده بودیم که گلوله‌ی برف را از کوه قل داده‌ایم پایین و اگر توی راه به درخت تنومندی گیر نکند، همین‌طور بزرگ می‌شود و از رویمان رد می‌شود، و اتفاقن ما هم مشتاقانه انتظار آن لحظه را می‌کشیدیم، آن لحظه‌ی هولناک که گلوله‌ی برفی بزرگ و مهیب یک‌قدمی‌مان باشد و بفهمیم دیگر نمی‌توانیم در برویم، و کار از کار خواهد گذشت. ما می‌خواستیم کار از کار بگذرد. و گذشت.

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۴

«یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست»

رفته بودم پیش استاد لیسانسم برای کاری. اولین بار بود که می‌نشستم جلویش و دانشجویش نبودم، گفت چی کارا می‌کنی و سه چهار سال را در کم‌تر از یک دقیقه برایش تعریف کردم. من هم ازش پرسیدم چه خبر و این ترم چی‌ها درس می‌دهد و از این‌جور سؤال‌ها. دفترش هنوز همان‌جا بود، توی ساختمان قدیم دانشکده، می‌گفت از چند هفته‌ی دیگر باید بروند به ساختمان جدیدی که روبه‌روی ساختمان قبلی، جای زمین فوتبال سابق، ساخته‌اند. از این هم حرف زدیم که ما توی این ساختمان خاطره داریم و حیف که این‌قدر قناس ساخته شده که باید عوض شود. ته‌ش گفت لپ‌تاپم را چند سال پیش دزدیدند و فایل پایان‌نامه‌ات را ندارم، بفرست یک نگاهی بهش بیندازم. مهربان بود و برعکس چند سال پیش که اگر چیزی ازش می‌خواستم کلی من را می‌چرخاند تا انجامش بدهد یا ندهد، زود مذاکراتمان به نتیجه رسید و گفت کارم را راه می‌اندازد. لابی دانشکده ولی همانی بود که قبلن بود، ما رفته بودیم و دانشجوهای دیگری آمده بودند. همه همان‌جور روی مبل‌ها پلاس بودند که ما پلاس می‌شدیم، همان‌طوری هیچ کاری نمی‌کردند که ما نمی‌کردیم. توی راه‌پله هم یک پسره را دیدم که یادم می‌آید آن موقع یک بلایی سرش آمد و یک سالی غیب بود، بعد یک سال دوباره پیداش شد و گفتند حافظه‌اش کلن پاک شده. چند برگ کاغذ آچار گرفته بود دستش، که فکر کردم گزارش آزمایشگاهی چیزی باید باشد، و داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. سلام‌علیک نکردیم، من وانمود کردم نمی‌شناسمش و او هم یا همین کار را کرد یا واقعن من را نمی‌شناخت.
پایان‌نامه‌ام را نداشتم، هر چی گشتم توی فایل‌های دوره‌ی لیسانسم نبود. گزارش آزمایشگاه مقاومت 2 بود، ترجمه‌ی مزخرف کلاسی بود، ولی این یکی نبود. توی ایمیلم سرچ کردم پایان‌نامه، فکر کردم لابد یک وقتی برای خود استاده فرستاده‌ام. کلی چت و ای‌میل آمد بالا، از حرف‌هایی که با دوست‌هایم سر پایان‌نامه‌هایمان زده بودیم. غرغرهای معمول. این‌که انجامش نمی‌دهیم، این‌که تمام‌بشو نیست، این‌که تمام شده و وقت دفاع معلوم نیست، این‌که فردا دفاع‌شان است و استرس دارند، این‌که دفاع کردند و خوب بوده. این وسط یکی از چت‌ها را تصادفی باز کردم و خواندم. دو سه ساعت حرف بود با دوستی که دیگر دوست نیستیم. چند ماه پیش دعوایمان شد و فکر کنم هر دو حس کردیم دیگر انرژی دعواکردن نداریم، یا حوصله‌ی هم را نداریم، یا دیگر کافی است. سیر دعوایی که می‌خواندم این‌طور بود که با ضربه شروع می‌شد، که تو چرا این‌جوری‌ای، بعد هم همان مسیر آشنا: من این‌جوری‌ام چون تو آن‌جوری‌ای، من آن‌جوری‌ام چون تو فلان‌جا فلان کردی، من فلان کردم چون قبلش بهمان بود، همین‌جور ادامه داشت و قضیه هی بازتر و اساسی‌تر می‌شد. بعد یک‌جایی یک‌هویی جمع می‌شد، با می‌فهمم چی می‌گی، ولی تو هم درک کن که فلان، با من فقط یه گلایه‌ی کوچیک کردم، با من از این اذیت می‌شدم و خواستم فقط بهت بگم ولی کلن خیلی هم مهم نیست، و بعد می‌رسید به این‌که خوبیم با هم و همین‌جوری هم هم‌دیگر را قبول کرده‌ایم. قشنگ معلوم بود که انرژی‌ و هیجانِ جمع‌شده‌مان خالی شده بود و کل دعوا هم سر همین بود: همین که یک‌جوری خودمان را خالی کنیم. یکی دو تا چت دیگر هم خواندم که نکته‌ی خاصی نداشتند؛ بیشتر برایم جالب بود که آن موقع که هنوز جی‌تاک محل اصلی چت‌ها بود، چند خط اولِ همه‌ی چت‌ها «هستی؟» یا «سلام» بی‌پاسخ بود. ما حق داشتیم که نباشیم و خیلی دیرتر جواب بدهیم.
شب برای دوست دیگری داشتم تعریف می‌کردم که چتِ دو سال پیش با فلانی را خواندم و برایم این سِیر دعوا جالب بود، گفتم برایم عجیب بود که توی این دعوای آخری هر دو ترجیح دادیم حرف نزنیم و مشکل، مشکل ماند. گفتم قشنگ از همان چت معلوم بود که چقدر از دست هم حرص می‌خوریم و برای هم عزیزیم. گفت آدم‌ها اولویت‌هایشان عوض می‌شود، همیشه یک جا انرژی‌شان را خرج نمی‌کنند، جایگاه‌شان عوض می‌شود.شب که می‌خواستم بخوابم به این نتیجه‌ی بدیهی رسیدم که زندگی همین است، جایی که تویش پرسه می‌زنیم و گاهی به آدم‌هایی برمی‌خوریم و با هم تا یک جایی می‌رویم و بعد مسیرمان عوض می‌شود و به یکی دیگر برمی‌خوریم، یعنی ته‌اش لابد یک چیزی است شبیه به یک روز از زندگی در دانشگاه، همان‌قدر کسالت‌بار و بی‌هدف و خوب و دل‌تنگ‌کننده.