دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

اینم از روز و شب من

از رقت‌انگیزترین حالت‌هایی که آدم ممکن است دچارش شود این است که شروع کند برای خودش دل بسوزاند و همه‌ی کارهایش را با عزاداری‌هایش توجیه کند. موقعیتِ کسی که شکست خورده و چیزی برای از دست‌ دادن ندارد آن‌قدر جذاب و گول‌زنک هست که آدم جدی‌جدی باورش شود که نه تنها چیزی برای ازدست‌ دادن ندارد که چیزی هم برای به دست آوردن ندارد. من تا حدی دچار همین حالتم.
دو سه ماه پیش خون‌سرد و آرام شاهد این بودم که چه‌طور دل‌خوشی‌هایم یکی‌یکی از دستم می‌روند و انگیزه‌هایم برای زندگی کم می‌شود. تصمیم داشتم اپلای کنم و هم‌زمان برای کنکور ارشد رشته‌ای که دوست دارم درس بخوانم. خیلی ناگهانی جفتش را رها کردم. حالا که نگاه می‌کنم حس می‌کنم قایقِ در حال غرق‌شدنی بودم که باید خالی می‌شد، دمِ دست‌ترین چیزها را خالی کردم که بمانم. شروع کردم به خواندن برای رشته‌ای که خیلی هم دوستش ندارم و فقط برای این انتخابش کردم که تنها گزینه‌ی عملی بود. بعد چند بهانه‌ای که برای خواندن و نوشتن داشتم با هم تعطیل شدند و فشار درس‌ها بیش‌تر شد و حالا زندگی‌ام شده یک خط ممتد که دو هفته‌ای یک بار با آزمون‌های آزمایشی می‌ایستد و دوباره کشیده می‌شود. 
کارِ چندانی در طول روز نمی‌کنم و چند تلاش پراکنده‌ام برای جذاب‌کردن زندگیم بی‌ثمر ماند. وقتی می‌خواهم کتاب بخوانم مثلن می‌بینم یک‌ربع به دوازده است و می‌گویم دوازده باید بروم سراغ درس و تو یک ربع هم نمی‌شود چیزی خواند و بهتر است یک ربع علافی کنم. بار بعد که به خودم می‌آیم ساعت شده یک. 
چند هفته است زیاد خواب می‌بینم. بیش‌تر خواب‌هام آن‌قدر پراکنده و چرت است که صبح‌ها کسل از خواب بیدار می‌شوم یا در همان رخت‌خواب فکر می‌کنم نیم ساعت دیگر بخوابم شاید خواب بهتری دیدم یا اصلن خوابی ندیدم و خوابم شد یک خلأ مطلق و بعد آرام بیدار شدم. دوباره مثل یکی دو سال پیش یک خواب مشخص هر چند شب یک بار تکرار می‌شود: در یکی از اغتشاش‌ها در پیاده‌روی شلوغ پاکِشان راه می‌رویم، موتوری‌ها، مثل عسای موسا، جمعیت را می‌شکافند و رد می‌شوند. صدای موتور، تنگیِ نفس، له‌شدن میان چند نفر، حرکت با موج مردم. بیدار می‌شوم. تا به حال چند بار شده که چراغ چهارراهی سبز شده و چندتا موتوری با هم گاز داده‌اند و خیابان خالی مقابلشان را فتح کرده‌اند و من با شنیدن صدای موتور آماده‌ی فرار شده‌ام. آماده شده‌ام که بدوم و پشتِ سرم را نگاه نکنم یا نگاه کنم ببینم یکی خورده زمین و دورش را گرفته‌اند و می‌زنندش. می‌خواهم بگویم هر جرقه‌ی کوچکی کافی است که برگردم ساعت‌ها به این فکر کنم که بی‌خود کردم که بی‌خیالِ رفتن شدم و بعد شروع کنم نوحه‌ی خودم را بخوانم و به زمین و زمان و خدا و فلک و بلکن طبیعت هم فحش دهم تا یک وقت خودم کاری برای خودم نکنم. کسالت را کول کرده‌ام و می‌خواهم ازش فرار کنم، مثل وقت‌هایی که عینک به چشمم است و کورمال‌کورمال دنبالش می‌گردم.

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۰

در هزارتو

عادت کرده‌ام که عصبانیتم را با تأخیر نشان دهم. بارها شده از چیزی ناراحت و عصبانی شدم یا با یکی بحث کرده‌ام و دیده‌ام که طرف موقعِ بحث به وضوح عصبی است و پرت‌وپلا می‌گوید و عملن بحث به جایی نمی‌رسد، اما من به خودم اجازه نداده‌ام عصبانیتم را نشان دهم. این به خودیِ خود بد نیست. بدی‌اش این‌جاست که وقتی بحث تمام می‌شود تازه شروع می‌کنم به عصبانی‌شدن و فحش‌دادن و نمی‌توانم خودم را جمع کنم. در ذهنم هزاربار ماجرا را مرور می‌کنم یا جور دیگری ادامه می‌دهم تا قانع شوم که حق دارم عصبانی باشم. شاید این هم به خودیِ خود بد نباشد. بدیِ بدترش این است که دیگر طرف نیست که جواب من را بدهد تا بفهمم شاید حق با من نباشد. می‌افتم روی یک چرخه، صدایم در اتاق بسته‌ی ذهنم طنین می‌اندازد و برمی‌گردد به خودم؛ صدای دیگران آن‌قدر در من تکرار می‌شود تا از رمق بیفتد.

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

Still too young to fail, too scared to sail away

هفته‌ی پیش مریض بودم و نمی‌توانستم روی درس تمرکز کنم، خلط همیشه تهِ گلوم بود و گاهی  هم چسبیده بود به سقف دهانم. هر چیزی که می‌خوردم مزه‌اش چند ثانیه دوام می‌آورد و بعد مزه‌ای شبیه به آهن زنگ‌زده یا مثلن چای شیرین مانده جایش را می‌گرفت. حس می‌کردم در پوشش چسبناک و شفاف خلط زندگی می‌کنم. برای ستونم در اعتمادِ مرحوم، شروع کرده بودم به خواندن حباب شیشه‌ی سیلویا پلات. بیست‌ سی صفحه‌ی اول را که خواندم، حس کردم چیز گم‌شده‌ای را پیدا کرده‌ام: خاطره‌ی خوش خواندن کتابی که می‌دانی کتاب محبوبت می‌شود. سیلویا پلات همان‌طوری نوشته بود که من دوست دارم بنویسم: جذابیت‌های قصه را حذف می‌کرد و دور و بر آن پرسه می‌زد. صحنه را ریز ریز توصیف می‌کرد و حس‌هاش را ذره به ذره می‌گفت و همه‌ی این‌ها در نهایت برای آن بود که ما یک لحظه درماندگی یا خوشی را حس کنیم و به شهودی از حس او برسیم. کم‌کم که کتاب پیش می‌رفت همه‌ی شعف‌ها و افسردگی‌هایی که حس کرده بودیم رو می‌آمد، مثل لکه‌ای بزرگ می‌شد و کل وجود سیلویا را می‌گرفت.


***


دیروز از مشاوره‌ی دانشگاه زنگ زدند گفتند شما وضعیت تحصیلی خوبی نداشتی و بیا حرف بزنیم که از این به بعد مشکل تحصیلی نداشته باشی. گفتم من سالِ آخرم و چیزی از درسم نمانده که بخواهم مشکل داشته باشم. گفت شما بیا حالا. رفتم و فکر کردم این‌ها یک لیست درست کرده‌اند و دانه دانه زنگ می‌زنند و در نهایت هیچ کاری هم نمی‌کنند، یک فرآیند فرمالیته که مرکز مشاوره انجام می‌دهد تا حضورش توجیه داشته باشد؛ فکر کردم من نباید خودم را قاطی نمایششان کنم. می‌خواستم یک اختلال روانی بسازم و برای طرف نقش بازی کنم که نگران شود و نتواند من را مثل بقیه از سر باز کند، می‌خواستم از تجربه‌های سیلویا پلات کمک بگیرم و تلاش‌هایی برای خودکشی بسازم، ولی بعد فکر کردم به دردِ سر احتمالی‌اش نمی‌ارزد.
تو اتاق دو تا خانم نشسته بودند که خوش‌بختانه با واردشدنِ من آنی ‌که مسن‌تر بود رفت. آن یکی که مانده بود و موهاش را قهوه‌ای روشن کرده بود و سعی می‌کرد لب‌خند از لبش نیفتد، ازم پرسید خودت فکر می‌کنی چرا نمره‌هات خوب نشده‌اند و بعد پرسید پدرت چه کاره است و مادرت چه و تهرانی هستی یا خوابگاهی و این جور چیزها. بعد از یک ربع گفت خب، به نظر نمی‌رسد شما مشکل خاصی داشته باشی و می‌توانی بروی. گفتم شما چه جوری در این یک ربع فهمیدی من مشکلی دارم یا نه، گفت ما روش‌های خودمان را داریم، دوباره گفتم شما کلن با من یک ربع حرف زدی که چند تا سؤال کلی پرسیدی، این هیچ شناختی از من به شما نمی‌دهد، مشکلی هم داشته باشم معلوم نمی‌کند، بعد گفت شاید حرفت درست باشد ولی باید اجازه بدهی هر کی روش خودش را داشته باشد و بعد پرسید چرا این‌ها را گفتم و آیا مشکلی دارم که می‌خواهم بگویم، گفتم نه. 
هنوز لب‌خند می‌زد و آرام بود، دیوار اتاق کاغذ دیواری سبز کم‌رنگی داشت با طرح‌هایی ساده از ساقه و برگِ درخت‌ها. دلم برایش سوخت. فکر کردم طرف آمده اتاق را به خیالِ خودش جوری طراحی کرده که ما توش حس راحتی کنیم، لب‌خند می‌زند و سر تکان می‌دهد که بهش اعتماد کنیم و همه‌ی این‌ها برای من جزء نمایشی شده که اجرا می‌کند. فکر کردم شاید اشکال از او نباشد، کل سیستم مشکل دارد، او دارد تلاشش را می‌کند ولی خب باهوش نیست. بعد گفت چرا راحت حرف نمی‌زنی که منظورش این بود که چرا جمله‌هام را می‌خورم و کُند حرف می‌زنم. گفتم می‌خواهم کلمه‌ی مناسب را پیدا کنم، گفت یعنی دایره‌ی لغاتت محدود است؟ گفتم نه، وسواس دارم. تندی پرسید دیگر به چی وسواس داری؟ از این‌که سر نخی پیدا کرده بود که می‌توانست دنبالش کند خوش‌حال بود. گفتم نمی‌دانم. گفت یعنی به چیزی گیر می‌دهی، گفتم آره. بعد پرسید چند روز در هفته ناراحتی؟ گفتم این چه سؤالی است دیگر. چون دلم سوخته بود جواب دادم خیلی کم خوش‌حالم. پرسید می‌شود تو ماه بی‌دلیل بخواهی گریه کنی؟ گفتم آره. گفت بی‌دلیل؟ گفتم آره. لب‌خندش رفت، انگار چیز عجیبی شنیده بود. گفت چای می‌خوری؟ گفتم آره، و لیوان چایی که از اول جلسه چشمم بهش بود بهم تعارف کرد. چای ولرم و تلخ و مانده بود، از آن‌ها که ترجیح می‌دهی سریع‌تر بخوری که تمام شوند، از آن‌ها که از اول هم نباید می‌خوردی.

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

دو

آدامس‌های آیدین دو بُرش طولی داشتند، اگر می‌خواستی کل آدامس را بخوری دهانت پُر می‌شد از انبوه آدامس که نمی‌دانستی چه‌طور سر و تهش را با دندان‌ها هم بیاری و اگر یکی از بُرش‌ها را می‌خوردی حس می‌کردی آدامس در دهانت آب می‌شود، بهترین راه آن بود که بی‌خیالِ برش‌های طولی شوی و خودت از وسط نصف کنی، طعمِ شیرین و تند اسانس میوه‌ی نامعلومش خیلی زود بین دندان‌هایت گم می‌شد و حس می‌کردی جویدن فقط هوا می‌دمد توی معده‌ات. آن روزها آدامس‌ها برای فروش به طعم‌های گوناگون روی نیاورده بودند؛ دور همین آدامس‌های آیدین، عکسِ روغنی نازکی پیچیده شده بود از بازی‌های جام جهانی ۹۴. مارادونا با موهای کوتاه، باجو، به‌به‌تو، کلینزمن. مامان تعریف می‌کند که می‌رفتم از بقالی محل آیدین می‌گرفتم و ده تومن پولش را نمی‌دادم. یک روز طرف حوصله‌اش سر رفته و با کلی مقدمه‌چینی به مامان گفته که بله، پسرتان فلان و مامان گفته که بگذارید بردارد، من حساب می‌کنم. عکس‌های آدامس کنارِ عکس‌هایی که از روزنامه‌ها می‌بریدم، سرمایه‌ی شخصی من بود که زیر قالیچه‌ی اتاق نگه می‌داشتم که مبادا پاره یا گم یا حتا تا شوند. هر روز با ذوق می‌رفتم همشهری و آفتاب‌گردان ضمیمه‌اش را می‌خریدم و در راه خانه صفحه‌ی ورزشی‌اش را می‌خواندم و گاهی هم شنبه‌ها «دنیای ورزش» می‌گرفتم که عکس‌های یک صفحه‌ای چاپ می‌کرد تا مجبور نباشم عکس‌های ریزه‌ریزه‌ی روزنامه‌ها را ببُرم و روزنامه را با چند مستطیل خالی تحویل بابا بدهم که بخواند.


آن روزها دوران افول آدامس‌های آیدین بود. کارت‌های بازی بدون آن‌که مجبور باشی آدامس بدمزه‌ای بجوی، عکس‌های باکیفیت‌تری داشتند که صبح‌ها در مدرسه با بچه‌های دیگر عوض می‌کردیم و عصرها در گاراژ خانه‌ی همسایه روی هم می‌چیدیم و با حفره‌ای که کف دست می‌ساختیم می‌زدیم رویشان تا برگردند و بشوند دشتِ آن روزمان. به جز آن، از جام ۹۴ دو سه سال گذشته بود و در تب‌وتابِ جام بعدی بودیم؛ هر کس بازی‌کن محبوبی داشت و مالِ من مهدوی‌کیا بود. زنگ‌های ورزش مدرسه همه‌ی ذوقم این بود که پیستون راست باشم و استارت بزنم و مثلن دو نفر جا بمانند و تک‌به‌تک گل بزنم. جدا از این‌که من نسبت به مهدوی‌کیا یک مزیت بزرگ داشتم و آن دوپابودنِ من بود، هر کار دیگری که می‌کردم کاریکاتوری از او بود. سر صف، وقت پخش «سر زد از افق...» سرم را صاف بالا می‌گرفتم و دست‌هایم را جای آن‌که -آن‌طور که رسم بود- پشتم قلاب کنم، جلوم قلاب می‌کردم چون دیده بودم که اسبِ سفید آسیا این‌طوری به سرود ملّی ادای احترام می‌کند (البته تازگی یک عکس از آن سال‌ها دیدم و فهمیدم که نه، او هم دستش را پشتش قلاب می‌کرده؛ حس کردم به‌م خیانت شده). یادم می‌آید که وقتی به آمریکا گل زد، از ذوقم کل هال خانه را می‌دویدم و جیغ می‌زدم و همان‌وقت خاله‌ام از تهران زنگ زد و تبریک گفت. بار بعدی که خاله‌ام چیزی را به من تبریک گفت، لابد بعد از کنکور بوده، یادم نمی‌آید.


هفت‌هشت‌ساله بودم که یک روز مهدوی‌کیا آمد به یکی از جُنگ‌های تله‌ویزیون و گفت که بیست‌ویک‌ساله بوده که ازدواج کرده و من درجا تصمیمم را گرفتم: من هم بی‌بروبرگرد بیست‌ویک‌سالگی عروسی می‌کنم. اما حالا که بیست‌ودوسالگی‌ام رو به اتمام است فکر می‌کنم که فقط اجبار است که می‌تواند من را به ازدواج بکشاند، یعنی که راهِ دیگری برای ماندن کنار کسی برایم نمانده باشد و آن وقت شاید تن بدهم به چنین چیزی.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

یک

خاطرات کودکی‌ام کامل از ذهنم پاک شده، انگار از پنج‌شش سالگی به دنیا آمده‌ام. قبلش را فقط می‌توانم تصور کنم. مامان می‌گوید من را که شیر می‌داده، کلیدر می‌خوانده و من همان‌جا در آغوشش خوابم می‌بُرده و مامان تا نیمه‌های شب در همان حالت بیدار می‌مانده و قصه‌ی عشق گل‌مراد را می‌خوانده، می‌گوید برای همین است که من به ادبیات علاقه‌مند شده‌ام. می‌گوید آرام می‌خوابیدی و می‌گوید آقاجون خیلی دوستم داشته. شب‌ها حتمن باید من را می‌بردند پیشش باهام بازی کند. آقاجون من را تو عباش قایم می‌کرده و با در قندان تق‌تق صدا درمی‌آورده، بعد می‌گفته معین کو؟ من، لابد مثل موش‌های تو جوی آب یا مثلن همسترهای خانگی از لای عبا سر بیرون می‌آوردم. سه ساله بودم که آقاجون مُرد. سال‌های بعد از تشنج شدیدم که صورتم کبود شده و تندی رسانده‌اندم تهران. تا چند سال قرص می‌خوردم، علی می‌گوید دلش می‌سوخته برای بچه‌ی آرام و مظلومی که من بودم و یاد گرفته بود خودش قرص‌هایش را بخورد. خودم را تصور می‌کنم که روی صندلی ایستاده‌ام و ذره‌ذره آب می‌خورم که قرص را بشوید، ببرد. هیچی ازش یادم نمی‌آید. نه از قرص‌ها، نه از آقاجون. یادم می‌آید در همان خانه‌ی قدیمی‌شان، پس از مرگ او، با بابا کبریت‌بازی می‌کردیم. چند سالم بوده آن موقع؟ آیا واقعن همه‌ی این پس از مرگ آقاجون بوده؟ شاید هم با خودش بازی می‌کردم، یادم هست یک وقتی هر کی را می‌دیدم خفت می‌کردم که بیا کبریت‌بازی کنیم، احتمالن بعد از راه‌افتادنم اولین تجربه‌ی ملموس من از تعادل همین کبریت‌بازی بوده. آقاجون زنده بود آن زمان؟ شاید خاطره‌ی مبهمی که بعدها از روی عکسش از او ساخته‌ام واقعن جان‌دار بوده، آقاجون با عبای سیاه و گوش‌های نوک‌تیزش در خاطرات من یک‌وقتی جان داشته، چای می‌ریخته و می‌آمده لم می‌داده به پشتی و با من کبریت‌بازی می‌کرده. یادم نیست.
دورترین خاطره‌ای که از خودم یادم مانده، حمام‌هایی است که با فرید می‌رفتیم. شاید هم حمام‌ها نبوده و یک حمام بوده که در ذهن من پررنگ مانده. نور زرد حمام، نوری که از دریچه‌‌ی بالایش می‌پاشید تو. از شامپو می‌ترسیدم. نمی‌دانم چون چشم‌هایم را می‌سوزاند می‌ترسیدم یا از خودش می‌ترسیدم، شاید هم از کف می‌ترسیدم. فرید روشی برای شامپو زدن من ابداع کرده بود. شامپو می‌ریخت روی دست من و می‌گفت اوا، خاک به سرم. بعد با دست می‌کوبید روی سرش. من هم ذوق می‌کردم و می‌گفتم اوا خاک به سرم. بعد با دست می‌کوبیدم روی سرم و شامپو می‌رفت لای موهام گیر می‌کرد. بعدش یادم نیست، لابد فرید سریع، قبل از آن‌که گریه‌ام درآید، موهام رو می‌شسته، جریان آب داغ کف‌ها را می‌شسته و می‌بُرده. مثل همه‌‌ی خاطرات قبل از آن که گذر سال‌ها شسته و حالا چیزی ازش یادم نیست.

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

خورشید از میان درختان غروب می‌کند

بیش‌تر از شش ماه است که می‌خواهم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. هر روز گزینه‌های موجود را چند دور مرور می‌کنم، بُر می‌زنم، یکی را برمی‌دارم و با دقت به عکس تارش نگاه می‌کنم و نتیجه‌ای نمی‌گیرم. سردرگمی از جایی شروع شد که فهمیدم دیگر نمی‌خواهم مکانیک بخوانم، این چهار سال به‌م نشان داد که همین ته‌مانده‌ی علاقه‌ام به مکانیک هم از نوستالژی‌ دوران دبیرستان مانده و گرنه ما خیلی از هم دوریم. تصور این‌که قرار است بعد از تمام‌شدن درسم سی سال کار مهندسی کنم و مثلن صبح ساعت هشت بروم شرکت و تا شب با مدل‌های آماده و جدول‌ها سروکله بزنم، بیش‌تر برام یادآور داستان‌های کافکاست تا زندگی آینده‌ام. گزینه‌ها هم هی زیاد می‌شوند، چی بخوانم؟ همین مکانیک؟ یک مهندسی هلوتر که خیلی هم اذیت نکند؟ نه، فکرش را هم نکن. طراحی صنعتی هم بد نیست، حداقل جای خلاقیت توش دارد، خوب هم هست. ادبیات؟ اوه، ادبیات! فقط بعدش چی کار کنم؟ اصلن چرا این‌جا بمانم؟ بروم؟ می‌گیرندم؟ اگر نگرفتند چی؟ اگر گرفتند چی؟ چی اپلای کنم حالا؟ اگر معدلم بالاتر بود، اگر مثل بچه‌ی آدم درس می‌خواندم و این‌ور و آن‌ور نمی‌زدم، اگر می‌شد معدلم بالاتر باشد که خب همین مکانیک را می‌خواندم، چه کاری بود رشته عوض کنم. جدی‌جدی ادبیات بخوانم؟ اپلای کنم براش؟ بعدش چی؟ بعدش چی کار کنم، به این فکر می‌کنم و دست می‌کشم و موهام مثل فرش می‌روند لای انگشت‌هام و کله‌ام را حس می‌کنم، گودر را رفرش می‌کنم، فلیکر و گودریدز و توییتر و لست را چک می‌کنم، بعدش چی کار می‌کنم؟ بعد چی کار کنم؟ نمی‌دانم. هر روز ظهر از خواب بیدار می‌شوم و تا نزدیک صبح با همین چیزها سروکله می‌زنم و وقتی آسمان کم‌کم نارنجی و گل‌بهی می‌شود می‌خوابم؛ هر چند روز یک ‌بار هم به خودم می‌آیم و می‌بینم مرداد که تمام شد هیچ، شهریور هم دارد تمام می‌شود و من هنوز نمی‌دانم کدام عکس تار آینده‌ی من است.

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

برگ‌ها هر سال دفن می‌شوند و کسی نمی‌داند که من رفته‌ام

خوابی. من نمی‌دانم تو چه‌طور می‌خوابی، احتمالن طاق‌باز دراز کشیده‌ای و به سقف نگاه کرده‌ای تا خوابت ببرد، ولی حالا باید خودت را مچاله کرده باشی. نمی‌دانم که نور ماه و چراغ از پنجره‌ی اتاقت پهن شده تو یا نه، افتاده روی صورتت یا نه. چراغ اتاق من روشن است و وقتی خاموش می‌شود که ته‌رنگی از روز از پایین آسمان بالا آمده باشد. نصف شب مامان غرغر کرد که چرا کولر خاموش است و پنجره بسته است و پا شد رفت تو آشپزخانه خوابید، نیم‌ساعت بعد بابا پا شد گفت مامانت سروصدا کرد بی‌خواب شدم. بعد هر دو خوابشان برد. دیشب که از استخر آمدم جفتشان تو اتاق خواب بودند ولی تا من وارد شدم گفتند اومدی؟ بعد گفتند آشنا ندیدی؟ بعد گفتند یعنی تنها شنا کردی همه‌ش؟ دیشب هی عرض استخر را کرال‌پشت می‌رفتم که تنها شنایی است که بلدم، چون نفس‌گیری بلد نیستم. یک بار خواستم کل عرض را کرال‌سینه بروم، وسط‌هاش نفسم گرفت و سرم را که آوردم بیرون نشد نفس بگیرم و بدتر تعادلم به هم خورد و یک‌هو خودم را وسط استخر دیدم. دنبال چیزی می‌گشتم که به‌ش تکیه کنم. کاش بودی. چند بار خواستم آن‌جور که گفتی شیرجه بزنم ولی ترسیدم و آخرش مدل خودم پریدم توی آب و کف پاهام را ‌چسباندم روی زمین و فوت کردم تا حباب‌ها بالا روند و  من هم نفسم کم بیاید، بعد دست‌وپا زدم تا برگردم بالا. روی آب می‌خوابیدم و به خودم فکر می‌کردم میان آن آب و میان همه‌ی چیزهایی که توش گیر کرده‌ام. کاشی‌های مربعی سقف همه یک‌شکل بودند و نوری از لرزش آب افتاده بود روشان. 
حس می‌کنم زیادی خودم را انداختم تو شلوغی و فشار، دوباره باید برگردم تو لاک خودم. حس می‌کنم امروز ادامه‌ی دیروز است و انگار هیچ روزی تمام نمی‌شود و فقط کم‌کم می‌چکد تو روز بعدی. حس می‌کنم دارم باد می‌کنم و با یک اشاره‌ی سوزن می‌ترکم. باید نفس بگیرم تا تعادلم از دست نرود، باید به خودم وقت بدهم. راستی موهام بیش‌تر شده و دیگر حس نمی‌کنم کله‌م مثل کیوی کال است. الان شبیه به این موکت‌ها شده که می‌شود روش خوابید. حالا فردا خودت می‌بینی و می‌توانی روش دست بکشی. دلم برایت تنگ شده، خوش‌حالم که فردا می‌بینمت. کاش فردا از آن روزهای کوفتی نشود که توش نمی‌توانیم حرف بزنیم و بالأخره با هم حرف بزنیم. حالا که فکرش را می‌کنم خیلی غم‌انگیز می‌شود اگر فردا هم نشود حرف بزنیم و دل‌تنگی و کرختی نشت کند به روزهای بعد.
شب هنوز حل نشده در روشنایی روز. تو هنوز خوابی.

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

Tiding of Comfort and Joy Really Sucks

از در و دیوار خانه عکس می‌ریزد. مامان و بابا هر چی قاب عکس داشتیم و داشت تو کشوها خاک می‌خورد انداخته‌اند به کار. عکس‌های همان چندتا قاب عکس کوچکی هم که افتاده بودند به کار عوض کرده‌اند و جاش عکس‌های نو گذاشته‌اند. عکسی که برادر بزرگم با عروس اوّل روز نام‌زدی‌اش در آتلیه گرفت و در آن عروس اوّل گوشه‌ی دامنش را گرفته بالا و آتلیه هم بک‌گراندش طرح مِلویی گذاشته، کنار آی‌فون جای نقاشی فرش‌چیان را گرفته. عکس دو نفری برادر وسطی با آن یکی عروس  آمده روی اوپن آش‌پزخانه جای آن عکس خانوادگیه که در آن قد من به زور به اوپن می‌رسید، کنارش عکسی است که من از عروس دوم در عقد گرفتم و چون تابلوهه دو وری است، آن‌ورش عکسی است که از عروس اوّل گرفتم. روی هر کدام از دو بوفه‌ی پذیرایی عکس تکی هر عروس، عکس دو نفری هر عروس و داماد و یک عکس همین‌جوری دیگر گذاشته‌اند که در یکی‌ش ما پنج نفر دور تاب جمع شده‌ایم، من و دو عروس و داماد. مامان و بابا هر چند وقت یک بار به من می‌گویند بیا عکس‌ها را نشان بده ببینیم کدام را بدهیم چاپ. هر بار عکس‌ها را می‌بینند با همان ذوق اوّل درباره‌ش حرف می‌زنند؛ چه خوشگل شده این عکس، ولی آرایشگره خوب درستش کرده بود، بچه‌م یه ذره صورتش پُر شه خیلی خوش‌تیپ می‌شه، از این دوتا چاپ کنیم یکی‌شو بدیم به مامان‌بزرگ، این‌ها رو باید بریزی رو فلش بدیم به یارو؟ بعد عکس‌ها را می‌دهند چاپ و می‌بینند قاب‌ها تمام شده و نمی‌دانند چه کارشان کنند، یک عکس از قاب‌ها‌‌ی قدیمی را برمی‌دارند می‌چپانند توی آلبوم یا زیر شیشه و جاش یکی از این عکس‌های جدید را می‌گذارند، قرار مدار می‌گذارند که بروند قاب جدید بخرند، قابی را که در آن لوح تقدیر از بابا بوده برمی‌دارند و توش چهارتا عکس می‌گذارند. حالا که عکس‌ها را نگاه کنی، انگار قبل از این شش ماه خانواده‌ای وجود نداشته، انگار قبل از این همه مُرده بودیم.

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

موج‌ها

دیروز نشسته بودم توی اتوبوس و جست‌وجوم را می‌خواندم. پروست کتاب را رسانده بود به جای محبوبش. قرار بود سونات ونتوی در یک مهمانی نواخته شود و نخوانده مطمئن بودم که به محض آن‌که سونات شروع شود، راوی غرق در خاطراتش می‌شود، هر جمله‌ی سونات را تفسیر می‌کند و ربط می‌دهد به هزارتا چیز، حتمن یادی هم از عشق سوان خواهد کرد. پرده‌ی اتوبوس اذیت می‌کرد، می‌آمد روی کتاب و خش‌خش می‌کرد. آفتاب هم گرم بود، واقعن گرم بود. خلاصه، در همین احوال بودم که شنیدم یکی زنگ زده به رادیو و درخواست می‌کند که آهنگ دریای بیژن خاوری را پخش کنند. دوزاری‌ام نیفتاد. آهنگ را که پخش کردند، یعنی آن‌جایی که بیژن خاوری خواند وقتی که پا می‌ذاره، دریا به روی شن‌ها، کتاب را بستم. صدا کم می‌آمد و من هم متأسفانه آخر مردانه نشسته بودم. چهره‌ی بیژن خاوری یادم آمد که با کله‌ی کچل و شکم قابل توجه‌اش، می‌ایستاد کنار دریا و دست‌هاش را بالا و پایین می‌برد. یاد وقت‌هایی افتادم که تلویزیون از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا این آهنگ را پخش کند، قبل از اخبار، بین دو نیمه‌ی فوتبال‌ها، بعدازظهرهای رخوتناکی که مامان و بابا می‌خوابیدند و من با صدای کم تلویزیون می‌دیدم. خاطره‌ی آن روزها، مثل یک قاشق نسکافه که در آب جوش رنگ می‌گیرد و رگه‌هایش آرام پایین می‌آیند، در ذهنم پخش می‌شد. آن روزها پرسپولیس با پلی‌اکریل بازی می‌کرد، مهدوی‌کیا به هامبورگ رفته بود و مامان و بابا در اتاق خواب بودند و صدای تلویزیون کمی بلندتر از پچ‌پچ بود. انگشتم لای کتاب مانده بود، بیژن خاوری می‌خواند یاد تو در دلِ من طوفان به پا می‌کنه، تلویزیون موج‌هایی را نشان می‌داد که فرود می‌آمدند و من، نشسته در اتوبوس داغ، فکر می‌کردم که حتا مزخرف‌ترین چیزها هم اگر تکرار شوند، خاطره‌انگیر می‌شوند.

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۰

Chaos

خیلی وقت است کار خاصی نکرده‌ام. صداهای زیادی می‌شنوم و نمی‌توانم هیچ‌کدام را ساکت کنم. تا می‌خواهم بر چیزی تمرکز کنم، صدای دیگری بلند می‌شود و ذهنم را می‌گیرد و صداهای دیگر آن زیر برای خودشان وزوز می‌کنند. تا چیزی برای نوشتن پیدا می‌کنم، شک می کنم. این همان چیزی است که می‌خواستم بنویسم؟ چیز دیگری می‌خواستم بگویم و جرأتش را ندارم؟ من کجای این نوشته‌ام؟ بعد اصلن می‌مانم که چه چیزی می‌خواستم بگویم. فکر و نوشته‌ام کش پیدا می‌کند، ناقص می‌ماند و اگر کامل شود، چیزی هشلهفت از آب در می‌آید. نمی‌توانم روی چیزی خاص مکث کنم و بقیه‌ی چیزها را راه ندهم. تکه‌تکه‌های من پخش می‌شود در هر تکه‌ی نوشته، محو و سرسری. مثل وقت‌هایی که سرعت شاتر را پایین می‌آوری و حرکت‌ها در عکس می‌افتند و آدم‌ها محو می‌شوند، چیزی قابل تشخیص نیست و آن‌قدر چیزهای ناخواسته وارد عکس می‌شود که هیچ‌کس نمی‌فهمد منظور کدام بوده.


من نیاز دارم که کار بزرگی بکنم یا کار کوچکی را کامل بکنم. نیاز دارم چیز خوبی بنویسم. بنویسم و بعد که خواندمش حس کنم که کارم را انجام داده‌ام، حس کنم توانسته‌ام از این آب گل‌آلود ماهی بگیرم. دستِ کم یکی از صداها قطع می‌شود. نیاز دارم سر نخی در میانِ گره‌های درهم و برهم پیدا کنم. پیدایش که کردم، از بین گره‌ها می‌گذارنمش و گره‌ها باز می‌شوند و سر دیگر نخ پیدا می‌شود. آن وقت می‌افتم روی روال. صداها را از هم جدا می‌کنم، اضافی‌ها را بیرون می‌ریزم و برمی‌گردم به زندگی. فقط نیاز دارم چیزی پیدا کنم، بعد خانه‌های سفید جدول پُر می‌شوند، فقط باید بتوانم درست ببینم، یک خانه که پُر شود، بقیه را می‌شود حل کرد.

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

خاطرات نوروز

جدا از مشکلات اساسی - که حل‌نشده باقی ماندند- چیزهای دیگری هم بود؛ آخر شب‌ها که می‌خواستی چای بخوری می‌دیدی قوری را خالی کرده‌اند و ساعت سه‌ی شب بابا داد می‌زد که ساعت چهار شد، نمی‌خوابی؟

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹

اگر بخواهم کلیدی‌ترین کلمه را در توضیح روابطم با دیگران نام ببرم، آن کلمه
«تلپ» خواهد بود. یا من تلپِ دیگران می‌شوم یا
دیگران تلپِ من. که البته چندان فرقی هم نمی‌کند.

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

از این تکرار و اون آوار

هر وقت فیلمی از فرهادی می‌بینم تا مدتی خیلی نمی‌توانم درباره‌اش حرف بزنم. بعد که تأثیر فیلم کم شد، جزئیاتش پررنگ می‌شوند و شوقم برای دوباره‌دیدنِ فیلم زیاد می‌شود. بعد که فیلم را دوباره دیدم و فیلم ته‌نشین شد، اشکال‌های فیلم می‌آیند تو چشمم.


استرسی که در طول دیدن «درباره‌ی الی...» به‌م وارد شد، تا چند ساعت بهت‌زده‌ام کرده بود. جزئیاتِ زیاد فیلم را در مرورهام کشف می‌کردم و لذت می‌بردم. اما چند ماه بعد، کم‌کم سؤالی که از اوّل تو ذهنم مانده بود، برام بزرگ شد و انقدر بزرگ شد و بی‌جواب ماند که شد نقطه‌ی ضعف فیلم: چرا فیلم انقدر قاطع قضاوت می‌کند؟ فیلمی که مدام تماشاگر را در شرایط قضاوت قرار می‌دهد، به‌ش رو دست می‌زند و تمام زورش را می‌زند که بگوید قضاوت به راحتی ممکن نیست، چرا یک‌هو با شتاب زیادی شخصیت‌هایش را محکوم می‌کند و می‌کوبد؟ این نقض غرض نیست؟


«چهارشنبه‌سوری» خوش‌بختانه قضاوت نمی‌کرد. ولی این اتفاق برای‌اش جور دیگری افتاد. کم‌کم که از شلوغی فیلم فاصله گرفتم، به نظرم ترانه علی‌دوستی‌اش –اسمش چی بود؟ روحی؟- بیش‌ازحد خنثا آمد. تو زندگی این‌ها سرک می‌کشید و می‌رفت بیرون، هیچ کاری نمی‌کرد. یک راویِ منفعل بود. گاهی خبرچینی می‌کرد، که آن هم برای پیش‌رویِ فیلم بود.


«شهر زیبا» را با کامپیوتر دیدم. با فیلم گریه کردم؟ یادم نمی‌آید، فکر نمی‌کنم، اگر قرار به گریه بود با صحنه‌ی آخر چهارشنبه‌سوری راحت‌تر می‌شد گریه کرد. یادم هست تکه‌ای که پسره با رییس زندان حرف می‌زند و رییسه سؤال‌پیچش می‌کند که عشق را می‌شود فراموش کرد یا نه، چند بار دیده‌ام. صحنه‌ی حلقه‌بیرون‌آوردنِ دختره را هم. از شهر زیبا زودتر از بقیه فاصله گرفتم. مایه‌های زورچپونی داشت. برای تأثیرگذاری بیش‌تر، کلاف قصه را انقدر به هم می‌پیچد که نتواند باز کند. آخرش یک پایان باز قرار است به دادِ فیلم برسد، که نمی‌رسد. کلاف خودبه‌خود گره نخورده، فرهادی گره‌اش زده و نمی‌تواند بازش کند.


«جدایی نادر از سیمین» فیلم خوبی‌ست. حداقل این‌که اشکال‌های فیلم‌های قبلی را ندارد. فرهادی هیچ‌کدام از طرفین را محکوم نمی‌کند، برای کسی دل نمی‌سوزاند. هیچ شخصیتی اضافه نیست، منفعل نیست، همه واکنش نشان می‌دهند. مثل چهارشنبه‌سوری طبقه‌ی فقیر فقط تو خانه نمی‌چرخند، آن‌ها هم آدم‌اند، می‌فهمند. و با وجود آن‌که موضوعش به شهر زیبا نزدیک است، بدبختیِ هیچ‌کس را خیلی گنده نمی‌کند، قصه را به سمتی نمی‌برد که فقط پایان باز به دادش برسد.


ولی چیزی که از قبل از دیدن فیلم تو ذهنم وول می‌خورد، این است که جدایی نادر از سیمین برای فرهادی حرکت رو به جلویی هست یا نه؟ فکر نمی‌کنم. فرهادی هنوز رویه‌اش را عوض نکرده. جنسِ سؤال‌هایی که فیلم مطرح می‌کند شبیه به فیلم‌های قبلی است، فیلم مثل قبلی‌ها پیش می‌رود و حتا بعضی صحنه‌ها هم آدم را یادِ فیلم‌های قبلی می‌اندازد. همین است که در برخورد اوّل، با وجود کوبنده‌بودن، شگفت‌انگیز نبود.

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

I'm Coming to an End


برگشتم خانه. یک ماه بود نیامده بودم و خیابان‌های شهر برام غریبه بودند. سر چهارراه ما چراغ‌قرمز وصل کرده‌اند و خیابان ما همیشه راه‌بندان شده. اوّل شب درآمدم بیرون بچرخم. امتحان‌ها تازه تمام شده و اوّل ماه است و می‌شود به خودم حال بدهم، گفتم بروم کتاب‌فروشیه که کتاب‌های چاپ قدیم داشت، آنا کارنیناش را بگیرم. آنا کارنینا نُه تومن بود، مفت، هی دست‌دست کردم نگرفتم رفت چاپ جدید خدا تومن شد. این کتاب‌فروشیه یک جای دنجی است که اگر چیزی را توش نشان کنی، هر وقت بروی همان‌جا که قبلن بود، پیداش می‌کنی. آنا کارنینا همان‌جا بود که چند ماه پیش افتاده بود. بالای همه‌ی کتاب‌ها، افقی دراز کشیده بود. پرسیدم چند؟ گفت نمی‌دانم باید نگاه کنم. گفت قیمتش قدیمیه. گفتم می‌خوام. گفت همین یه جلده‌ها، جلد دوش گم شده. دوباره نگاه کردم، بالای همه‌ی قفسه‌ها را گشتم، نه، همان یک جلد بود. گفتم نمی‌خوام، یه جلد می‌خوام چی کار. بین کتاب‌هاش می‌گشتم و کتاب‌ها را بیرون می‌آوردم و قیمت و سال چاپ را نگاه می‌کردم. چهارجلدی کانون دویل را داشت، همان هفده تومن که همه‌جا هست، گذاشتمش سر جاش. گشتم یکی از جلدهاش را جدا پیدا کردم، هزار و پانصد تومن. برداشتم. ئه این. هزار و صد تومن. برداشتم. ئه. سی‌بل. این همان است که می‌گفت شخصیتش هزار تکه شده و هر کدام برای خودشان مستقل زندگی می‌کنند و فلان. این کتاب هم هست؟ برداشتم براش ذوق کند. یک آقایی آمد تو و گفت به‌به، چه هوایی، کاملن مناسب قدم‌زنی آقای فلان. بعد گفت شما خیلی نازنینی. به فروشنده می‌گفت. بعد گفت حساب ما چند می‌شه مرد محترم؟ پولش را داده بود و می‌پرسید مرد محترم کم نیست که؟ فروشنده می‌گفت نه، درسته. یک‌ریزه سبیل روی صورت تپلش مانده بود. داشتم نگاهش می‌کردم که چشم تو چشم شدیم. گفت شما خوبی؟ گفتم بله، مرسی. گفت چی کار می‌کنی؟ نگاهش کردم، یعنی چی خب؟ این‌جام دیگه مرد حسابی، چی کار کنم؟ گفت دانش‌جویی؟ گفتم بله. گفت چه رشته‌ای؟ گفتم. گفت کجا؟ گفتم. فروشنده -که مرد محترمی بود- گفت پس بچه‌ی این‌جایی. گفتم بله. گفت سال چندمی. گفتم. آن یکی گفت به‌به، به‌به. گفت بچه‌های فنی همه‌شون از انسانی‌ها به مسائل انسانی واردترن. همه‌شون اهل مطالعه‌ن. گفت پس دیگه چیزی نمونده به زودی می‌شی آقای مهندس. آقای مهندس چی؟ فامیلی‌تون؟ گفتم. فروشنده گفت با اونی که دبیر بود نسبت دارید؟ گفتم کدوم؟ گفت میدانگاه می‌نشستند. گفتم پسرش هستم. پرسید یک داداش هم داشتی شما، نه؟ گفتم بله. گفت درسش تمام شده؟ گفتم بله. آن یکی گفت به‌به به‌به. بعد گفت همون‌که خیلی حافظدوست بودن. بابا را می‌گفت. فکر کردم لابد دیگه. گفتم بله. پنج‌تا کتاب گرفتم، نُه تومن. بعد زدم بیرون. هوا خوب بود. سیگروس گذاشتم بخواند و رفتم تو پارک. خالی بود. سنگ‌فرش خیس بود و دو طرفش را برف گرفته بود. برفِ روی چمن‌ها دست‌نخورده بود و چراغ روش نور قرمز انداخته بود. دستم یخ کرد. پلاستیک کتاب‌ها را دادم این یکی دستم و آن یکی را بردم تو جیب. رفتم روی پل تو پارک که زیرش استخر یا دریاچه است. چراغ‌های چرخ‌وفلکِ خالی روشن بود و تو استخر می‌لرزید. فکر کردم کاش دوربینم پیشم بود، یعنی کاش دوربینی پیشم بود که می‌شد باهاش این صجنه را درآورد. پارک خالی بود و سیگروس می‌خواند. فکر کردم اگر فیلم بودم موسیقی متنم باید همین آهنگ می‌شد، فکر کردم جای گاس ون‌سنت خالی که با دوربینش بیفتد دنبالم. هیچ‌کس نیفتاد دنبالم. تا خانه پیاده رفتم که راهی هم نیست. زنگ در را زدم کسی باز نکرد. دست کردم تو جیبم کلیدم نبود. زنگ زدم به داداشم گفت ما رفتیم کت‌و‌شلوار ببینیم برای مراسم -که رو هواست- تو نمی‌آی؟ خودم را تصور کردم کت‌وشلوار پوشیده، در نقش برادر داماد. بسیار مضحک. قطع کردم. زنگ زدم بگویم برات سی‌بل گرفتم. گفتم خونه‌ای؟ گفت آره ولی دارم شام می‌خورم. وا رفتم. خداحافظی نکرده، قطع کردم. پیچیدم تو خیابانمان، ماشین‌ها ایستاده‌بودند پشت چراغ قرمز. And They Have Escaped From Darkness تو گوشم بود. زنگ زد گفت چی شد، گفتم هیچی. قطع کردم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

شاخ شمشادقدان

دوران راه‌نمایی جزء شاخ‌های مدرسه بودم، یعنی عزیزدُردانه بودم و سرمایه‌ی مدرسه به حساب می‌آمدم. وقتی آمدم دبیرستان دیگر شاخ نبودم؛ خوب بودم، معمولی. درس نمی‌خواندم، ولی مشکل خاصی هم نداشتم، می‌گذشت. سالِ کنکور نسبت به خودم درس خواندم و آمدم این خراب‌شده‌ای که الآن هستم. فکر می‌کردم می‌توانم با سیستم هروقت‌لازم‌شد‌درس‌بخوان پیش بروم و نتیجه بگیرم. فکر می‌کردم کار نشد ندارد. تا ترم دو تقریبن این‌طور بود. کم درس می‌خواندم و نتیجه می‌گرفتم. اما ما می‌دانیم که در این دنیا هیچ چیز ثابت نمی‌ماند و نماند. ترم سه ده ‌واحد ده شدم و فهمیدم ممکن است کار نشد پیدا کند. ترم بعد سر کلاس رفتم و برای امتحان‌ها هم بد نخواندم ولی اوضاع بدتر شد. یعنی خب از همان اولش فهمیدم که اگر بخواهم نمره‌ی درست‌وحسابی بگیرم باید زیاد درس بخوانم و کلن کار دیگری جز درس‌خواندن نکنم که این گزینه خیلی راحت حذف شد؛ نمره می‌خواستم چی کار؟ می‌دیدم که بقیه با چند روز قبل از امتحان درس‌خواندن نمره‌ی معمولی می‌گیرند و فکر می‌کردم من هم می‌توانم. ولی نتوانستم. در تمام این مدت نتوانستم، نتوانستم نمره‌ی معمولی بگیرم. تنها خواندم، گروهی خواندم، گفتم یکی به‌م درس بدهد؛ نشد، نتوانستم. خیلی وقت‌ها بلد بودم و سر جلسه ریدم، خیلی وقت‌ها هم فکر می‌کردم بلدم و سر جلسه فهمیدم بلد نیستم. کلن هیچ‌وقت نشد نخوانده بروم سر جلسه، ولی زیاد شد که سر جلسه چیزی نداشته باشم بنویسم. مثلن همان ترم چهار طراحی‌اجزا را فکر کنم با هفت‌هشت افتادم، یادم هست سر جلسه‌ی پایان‌ترم هیچی نداشتم بنویسم. رفتم اعتراض کنم شاید یک نمره‌ای دستم را بگیرد و یک‌جوری پاس شود. استاده مثل اسپنسر پیره که هی به هولدن می‌گفت «آخه ببین هیچی ننوشتی، هولدن» برگه‌ام را ورق زد، داد خودم ورق زدم و هی گفت آخه ببین هیچی ننوشتی، راست هم می‌گفت بنده‌ی خدا. عینِ این سه سال آخر هر ترم برنامه همین است؛ از اتاقِ این استاد می‌روم  اتاق آن یکی، از نصیحت یکی به محلِ ‌سگ‌ گذاشتن دیگری، از این تحقیر به آن یکی؛ و چیزی تغییر نمی‌کند. نتیجه‌ی این‌ها شده اعتماد به نفسِ به صفر رسیده‌ی من، کارهایی که نشد پیدا کرده، آدمی که جرأتِ کارهای بزرگ ندارد، همیشه می‌ترسد نتواند و معمولن نمی‌تواند.


مرتبط:
«ما این حس را که هر هفته می توانیم به پیروزی برسیم را از دست دادیم. وقتی چنین حسی را از دست می‌دهی، بازیافتن این حس کار بسیار سختی است.»/ فرانک لمپارد