با این برفِ محض
روبرو شوم
من انتظار نداشتم
با این عشقِ محض
روبرو شوم
این مرغان خفته در لعاب کاشیها
به ما اعلام میکنند
این عشق محض
در آن
برف محض آب میشود
احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی
اوّل بگویم که من نباید بیایم دربارهی جملهی بلند حرف بزنم. باید یکی بیاید چیزی بگوید که خیلی بیشتر از من با جملهها سروکله زده، نویسنده است، متن کهن خوانده، نویسندههایی را که جملهی بلند مینوشتهاند به زبان اصلی خوانده، و کلن به قضیه مسلط است. ولی حالا که بحثش شد و نویسندهها به بحث مافیای ادبی بیشتر علاقه دارند تا اینجور چیزها، من گفتم بیایم چیزهایی را که اینور و آنور خواندهام و دیدهام، بگویم تا شاید چند نفر کاربلدتر از من بیایند و حرفهای پختهتری بزنند.
درگیری من با جملهی بلند از شروع خواندن «جستوجو» جدی شد. برخورد با جملههای بلند و تودرتوی پروست (که گاهی به جملهی یکی دو صفحه میرسد) برایام غافلگیری بزرگی بود. گشتم دنبال اینکه ببینم چرا پروست رمانش را اینطور نوشته. نمیشود گفت جستوجو دربارهی چیست، ولی میشود گفت رمان پروست را تداعی خاطرهای در دل خاطرهی دیگر ساخته، یا حسی در دل حس دیگر، تصویری در دل یادی، یادی در دل تصویری. پروست از این راه عمق حسها و حالتهای انسان را میکاود، به لایههای زیر ذهن انسان میرود و ناخودآگاهِ ما را ملموس میکند. جملههای پروست هم همینطورند: جملهای در دل جملهی اصلی میآید، توصیفی در دل توصیف دیگر. پروست با لایهلایهکردن جملهها و کشدادن آنها، جدا از آنکه جملههایی مینویسد که با ساختِ کلی «جستوجو» همخوان است، راهی هم پیدا میکند برای ساختن منطق ذهنی روایت: ذهن ما پیوسته فکر میکند.
صحنهای هست در فیلم «سه میمون» که در آن زن میرود پیش رییس شوهرش که باعث به زندان افتادن شوهرش شده. بعد از چند دقیقه که رییس سرگرم کارش است، به زن توجه میکند. همینکه زن میخواهد حرف بزند، موبایل زن زنگ میخورد و در تمام مدتی که زن کیفش را خالی میکند تا موبایلش را پیدا کند و هی به رییس لبخند عصبی میزند و معذرت میخواهد و موبایل را پیدا نمیکند، دست از زنگخوردن برنمیدارد. در فیلم این صحنه خیلی کش پیدا نمیکند. دوربین روی زن میماند که دارد کیفش را خالی میکند، بعد کات میخورد به چهرهی رییس که گرمش است و پا میشود کولر را روشن کند، چند لحظه روی صندلی خالی رییس میماند تا زن موبایل را پیدا میکند و قطع میکند. به نظرم نوع تدوین فیلم صحنه را کش میهد و حالت عصبی زنی را میسازد که در آن شرایط خاص زمان برایاش کشدار میشود. الآن که میخواستم آن صحنه را تعریف کنم، به نظرم آمد جملهی من باید بلند باشد، نباید زود تمام شود. ممکن است جملهی خوبی ننوشته باشم، ولی فکر کنم منظورم را رساندم.
اگر میخواهید بحث درستوحسابیتری بخوانید، بروید این دوتا نوشتهی مجید اسلامی (اوّلی، دومی) را بخوانید.
زمانی بود، حتماً بوده، که به ما خوش میگذشته است. من یادم نمیآید کِی، هیچوقت یادم نمیماند، ولی میدانم، اطمینان دارم که زمانی بوده که ما در کنار هم خوش بودهایم. این را نه از تصاویر و لحظههای گذشته، که از حس حالا میگویم. اگر زمانی نبوده باشد، هیچوقت نبوده باشد که به ما خوش بگذرد، پس چرا من دارم مینویسم؟ پس میخواهم از چه چیزی بنویسم؟ یک بار بود، نه، چند بار بود، کم هم نبود، من به خودم آمدم و دیدم که کار از کار گذشته. نگذشته بود. کار از کار نمیگذرد. هیچوقت کار از کار نمیگذرد. میشود جلوی کار را گرفت. به خودت که بیایی جلوش گرفته میشود. من به خودم آمدم و جلوش را گرفتم، تو به خودت آمدی و جلوم را گرفتی. قبل از آنکه دیر شود. قبل از آنکه کار آنقدر از کار بگذرد که هیچ چیز از گذشته نماند. من گشتم. گذشته را زنده کردم. تو را بیرون کشیدم. خودم را بیرون کشیدم. من ماندم و تو. و کاری که از کار نگذشت. هر چه از دیگران ساخته بودم خراب کردم که کار از کار نگذرد، و فکر کردم که نگذشت. هیچ کاری نمیگذرد. هیچ چیزی نمیگذرد. ما ماندهایم در کارهای نگذشتهمان. اگر نمانده بودیم، اگر نمانده بودم، اگر گذشته بود، اگر گذشته گذشته بود، اگر همه چیز گذشته بود و پشت سرِ ما خالی بود، آخ اگر پشتِ سر ما هیچ چیز نبود و خالی بود...
آدمها درگیرم کرده بودند. بیشتر ذهنم مشغولشان بود. دوستهای دور و نزدیکی که هر کدام یک جایی گیر کرده بودند یا گیر نکرده بودند، در ذهن من گیر کرده بودند. من برایشان وقت میگذاشتم. به دوستهام فکر میکردم، به اینکه چی کار میشود برایشان کرد، چرا اینجوریاند و بیش از هر چیز به رابطهشان با خودم. همین چیزها من را متوقع کرده بود. فکر کردن، ایدهزدن و پاسخنگرفتن آزارم میداد. بعد فهمیدم که همه چیز در ذهن من میگذرد. من در ذهن خودم، پیش خودم دوستِ خوبی هستم؛ ولی این خوبی نمود بیرونی ندارد. از بیرون من به هیچکس جز خودم فکر نمیکنم، کسیام که فقط به خودش فکر میکند و از زمین و زمان توقع دارد. در رفتار دیگران دنبالِ خودش است، ولی چیزی نمیبیند.
بعد عوض شدم. «بعد» یعنی روندی تدریجی که هنوز هم ادامه دارد و هیچوقت قطع نمیشود. ذهنم را خلوت کردم. کمتر به دوستهام فکر کردم. یعنی گفتم خب فکرکردن که نتیجهای ندارد، فقط اعصاب من را خرد میکند، ذهنم را خسته میکند، چه کاری است؟ بیخیالِ دیگران. این شد که این شدم. کمکم کشیدم کنار. تا توانستم درگیر نشدم، تا توانستم از آدمها فرار کردم. شدم ناظر بیرون. کسی که میچرخد، چیزهایی دستش میآید و همین. و وقتهایی هم که نتوانستم، یعنی دلم خواست که در متن چیزی باشم یا در نروم، کارم برای واردشدن سخت بود، نشدنی بود. اینطور میشد که خب، به خاطر اینکه یک وقتی تو زندگی کسانی بودهام، آنها به من راه میدادند که باز بیایم تو. اما من سرک میکشیدم و در ذهن خودم قضیه را ادامه میدادم. که گفتم، چیزهایی که در ذهن من میگذرند، چندان بیرون از ذهن من حضور ندارند. جدا از آن، واقعیتِ لجوج هم برابر من بود: زندگی بدون من در جریان بود، در تمام مدتی که من از دوستها و ماجراها فرار میکردم، آنها در حرکت بودند. همه چیز عوض شده بود. حرفهای آدمی که تا پارسال برام قابل درک بود، حالا کاملاً ناآشنا بود. بعد من دمم را میگذاشتم روی کولم و فرار میکردم. «بعد» را هم که گفتم یعنی چی.
حالا هم کموبیش همانی هستم که درگیر نمیشود. اما هنوز نتوانستم از این خوره که به دیگران فکر کنم، رها شوم. برایشان -در ذهنم- کاری میکنم و بعد همه چیز را به هم میریزم. یعنی مثل کارتونها ابر بالای سرم را پاک میکنم و جاش به خودم میگویم که درگیر نشو، بیخیال شو. بعد بیخیال میشوم. میروم برای خودم چای بریزم و سعی کنم که به چیزی فکر نکنم.
به آنجا رسیدم که آلبرتین به راوی زنگ میزند و برای نیامدناش به خانهی راوی بهانهتراشی میکند. نوشتم: «مستقل از اینکه چرا کسی که منتظرش هستیم نیامده، خود نیامدن برای ما که منتظریم مهم میشود، خود شخص مهم میشود، تنهایی مهم میشود، تمام چیزهایی که نباید مهم میشوند. حس میکنیم فریب خوردهایم. سرگردانی راوی میان خشم ناشی از نیامدن آلبرتین و میل جوشندهاش برای بازیابی ارزشش پیش او، تنها با رسیدن به چیزی از دست رفته -آمدن آلبرتین به خانهی راوی- پایان مییابد. چیزی نشدنی، دستنیافتنی.» اما چند صفحه بعد آلبرتین برای دلجویی نیمهشب به خانهی راوی میآید. و راوی میگوید: «با آن که کمی آرام گرفته بودم، خودم را شادمان حس نمیکردم. سردرگمی و جهتباختگی، که ویژگی انتظار است، پس از آمدن کسی که منتظرش بودیم همچنان ادامه مییابد، در درون ما جانشین آرامشی میشود که بر پایهاش آمدن او را لذتناک در نظر میآوردیم و نمیگذارد هیچ لذتی بچشیم.»
برچسب: جستوجوخوانی
شبِ آرامی است. پنجره باز است، خانه ساکت است و پردهی نارنجی تکان نمیخورد. این شبها همه همینطورند. کمی «اشتیلر» خواندم، دارد شاهکاربودنش را از میان خردهداستانها و توصیفهاش نشان میدهد. نقاشی روی جلدش و تقدیمنامهات هم جور غمانگیزی آرامشبخش است. کلمهها جلوی چشمم محو میشدند و از هم فاصله میگرفتند که کتاب را گذاشتم زمین. قبل از آن چت میکردم و همزمان آرشیوم را میخواندم. راست میگویی. در این چند سال هیچ چیز امیدوارکنندهای ننوشتهام. هیچ چیزی ثبت نکردهام که در آن ما لبخند زده باشیم و بخواهم لحظهی لبخندمان را ثبت کنم، یا چیزی که در آن به تو لبخند زده باشم. هر چه نوشتهام، نبودِ توست، تنهایی من است، نارضایتی است. حالا هم که دارم اینها را مینویسم، دارم مینویسم که فردا صبح که بیدار شدی، صبح به خیری برایت باشد، یا لبخندی باشد از من در این شبِ آرام که سخت صبح میشود، به تویِ فردا صبح.
«کتاب که جلو میرود پایانش اجتنابناپذیر میشود، حق انتخاب محدود میشود، رویدادها دور برمیدارند. حالتِ خوش سواریِ آزاد به آدم دست میدهد، مثل اسکی کردن تو سرازیری. صحنهی آخر را پیش از رسیدن به آن میبینی. گاهی سطر آخر را هم میبینی. ولی اگر هیچکدام این چیزها هم پیش نیاید، حتی اگر پیش از آنکه انتظارش را داشته باشی یکهو خودت را در پایان داستان ببینی، یک نوع خوشی به آدم دست میدهد و از چشم آدم بیرون میزند. خودت میفهمی که کار تمام است. آن وقت است که میخواهی مطمئن بشوی. احتیاج به تأیید داری. از کسی که دوستش داری میخواهی نوشتهات را بخواند و ببیند که چه اثری دارد...»
مصاحبه با ای. ال. دکتروف، بیلی باتگیت، ترجمهی نجف دریابندری
فرید سمت راستی است، که دیشب رفت. میانی منم که حالا ماندهام با علی، در همان خانهای که تا دیروز فرید هم جزئی از آن بود. حالا باز کِی شود که ما سه نفر در یک کادر جا شویم، نمیدانم. خدا کند دیر نباشد.
فقط سه، چهار تا دوستدختر-دوستپسر میشناسم که حاضرم با هم ببینمشون. بقیه نمیفهمن که وقتی تو یه جمعیان دنیا فقط محدود به اون دوتا نیست. چند نفری هم هستن که از وقتی دوستدختر/دوستپسردار شدن به تنهایی هم غیرقابلتحمل شدن که ترجیح میدم دربارهشون سکوت کنم.
آیا این باید پایان داستان باشد؟ یک جور آه؟ واپسین همهمهی موج؟ باریکهی آبی که در جویی غلغلزنان فرو میمیرد؟
موجها، ویرجینیا وولف
دیشب که مادربزرگِ راوی از دست میرفت، خودم را غافلگیر کردم و دیدم که -برای اولینبار وقت خواندن چیزی- صورتم خیس شده. مرگ دیگر «در فضایی گنگ و دوردست» نبود، چنگ انداخته بود و در مادربزرگی بود که برابرم خوابیده بود و نفسهای آخرش را میکشید. نمیتوانستم پیوسته بخوانم. بلند میشدم، میچرخیدم، دوباره چند جمله میخواندم، نفسم تنگ میشد و دوباره میچرخیدم. دیشب، در صفحههای سختِ مرگِ مادربزرگ، خاطرهی محو انیسجون، مادربزرگم، هم بازسازی میشد که «از دست رفته بود» و همه میدانستیم یکی از همین روزهایی که میآید خواهد مُرد. گیسوان سفید مادربزرگِ جستوجو چهرهی رنگپریدهی پیرهزنی را میساخت که مادربزرگ من است، صدایش هنوز در گوشم است ولی حالا نمیتوانم تصور کنم که جسمش چهجور شده و روحش کجاست.
***
دیشب که راوی و من به خودمان آمدیم و مادربزرگ را مُرده دیدیم، باید مینوشتم تا خلاص شوم. ننوشتم و خلاص نشدم. الآن که میخواستم بنویسم، شروع کردم به خواندن روزنوشتهای شاهرخ مسکوب وقت خواندن جستوجو. دیدم حرف من را میزند که «از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر ۸جلدی. شاهنامهایست، شاهنامهی عصر جدید.» یادم افتاد که نوشته بودم: «دو سه هفتهای هست دارم در جستوجوی زمان از دسترفته میخوانم. خوشبختانه هنوز جلد اولم. عیشی است برای خودش.» پالپ هم نوشته بود: «خیلی خوشحالام که هنوز خیلی از جلدهاش مونده.» و «"در جستجوی زمان ازدسترفته" رو باید خوند. هر طوری که شده.»
***
نمیشود پروست را تنهایی خواند. گاهی، میان خواندن، مجبوری به کسی بگویی گوش کن و برایاش بلند بخوانی. از حسادت، بیخوابی، مرگ، عادت، عشق، هنر. چند شب پیش که داشتم میخواندم و از تکهای ذوقزده شده بودم، دلم میخواست بتوانم آن جملهی -نسبت به پروست- کوتاه را برای دوستی بفرستم. در متن فارسی جا نشد، انگلیسیش کردم جا نشد، نمیشد. نه جمله جا میشد، نه اگر جمله جا میشد، حس من منتقل میشد. بعد امروز دیدم بامداد جایی نوشته: «من نمیتوانم لذت این کتاب را تنهایی تاب بیاورم. ساعت سه نیمهشب با خواندن چند خط-اش چنان شور و لذتی وجودم را فرا میگیرد که نمیتوانم بهخواندن ادامه بدهم، احساس میکنم باید حتمن همین الان زنگ بزنم و برای کسی که میتواند این لذت را بفهمد، اینجملهها را بخوانم و لذتام را با او تقسیم کنم. کاش میشد همهی آنجمله را توی اساماس نوشت...»
***
دنیای پروستخوانها شبیه به هم میشود، تجربههایشان یکی میشود، شبیه به هم فکر میکنند. این باید از همان چیزی باشد که مهدی سحابی نوشته بود، «کتابهایی هستند که ما را مال خودشان میکنند، و چه خوب!»
مسخرهکردن تنها راه باقیمانده برای مخالفت است. کمهزینهترین کاری است که میشود کرد. حملهی کمخطری است که جواب کمخطری هم دارد. سیخونکزدن است. اعلام نارضایتی است، طوری که هم نظرت را بگویی، هم جوری بگویی که با اعلام موضع خشکوخالی فرق کند. نظرت را گزنده میگویی. البته بهترین راه نیست، قطعاً نیست، ولی تنها راه است. شاید بهترین راه این باشد که اصلاً مخالفت نکنی، شانه بالا بیندازی و بگویی به تخمم که فلانی فلانجور است. هر کی زندگی خودش را دارد و خوب و بدش به خودش مربوط است. بعد مثلاً بگویی خوب و بد که خیلی نسبی است و من کی باشم که بخواهم دربارهی بقیهی آدمها نظر بدهم. ولی خب، من نمیتوانم بیخیال باشم، نمیتوانم قضاوت نکنم و حرص نخورم. دور و بر همهی ما پُر از چیزهایی است که به نظر ما احمقانه و مسخره میآیند و من نمیتوانم به این چیزها بیتفاوت باشم. مثلاً نمیتوانم جلوی اسنوبها سکوت کنم، دستِ خودم نیست. کار دیگری که میشود کرد این است که آدم حرفش را بزند و بعد برود کنار، که این درمورد آدمهایی که برایمان مهماند جواب نمیدهد. بحث هم نتیجه ندارد. آدمهای کمیاند که بخواهند حرف دیگران یا دستِ کم نزدیکان را گوش دهند. تا آنجا که یادم میآید معمولاً بحثهام صرف این شده که طرف را متقاعد کنم که پیشفرضاش را کنار بگذارد و حرف من را آنطور که خودش دوست دارد، برداشت نکند و بعد قطع شده. یا خیلی شده که هر چی من گفتم، یارو سریع دو تا روش گذاشته و به خودم برگردانده که کم نیاورد. دستِ پیش را گرفته که پس نیفتد. مثلاً فرض کنید من به شما بگویم تو چرا اینجوریای و خوب نیست که تو اینجوریای. بعد شما جای اینکه دربارهی این بگویید که اینجوری نیستید یا از اینجوریبودن دفاع کنید یا اصلاً بگویید به تو چه، به من بگویید مگر خودت فلانجا اینجوری نبودی. خب خیلی احمقانه و بیربط است، نمونهی روشن فرافکنی است. اینهایی که گفتم با کلی چیز دیگر باعث میشود بحث دهن آدم را سرویس کند. تازه من آخرش، وقتی با بیتفاوتی یارو یا بینتیجهبودن بحث روبهرو میشوم، شدیداً ناامید میشوم. فکر میکنم بیخود خودم را اینقدر زحمت دادهام. با کسی که نمیخواهد بشنود کاری نمیشود کرد. کلاً اصلیترین نتیجهی بحث پشیمانی است. دیگر چی کار میشود کرد؟ میشود عقده خالی کرد و فحش داد. حرکت انتحاریای که دو طرف را ناجور تخریب میکند.
مسخرهکردن -برعکس چیزی که به نظر میرسد- برای من اصلاً کار لذتبخشی نیست. یادآوری این نکته است که حرفزدن با آدمها برایم تقریباً غیرممکن شده، بازتابِ ناتوانی من است. مسخرهکردن دستوپازدن است، تظاهر است به تسلیمنشدن، دستدرازکردن است برای چنگزدن به جایی، تلاش است برای ماندن و بیاثر
نبودن. تلخ است، بیشازآنکه فکرش را بکنید، تلخ است.
پینوشت: این نوشته قرار بود نوشتهای شود در ستایش مسخرهبازی؛ که نشد. شاید اگر وقت دیگری مینوشتماش، میشد. هرجا در متن از مسخرهکردن حرف زدم، منظورم مسخرهکردن برای نقد است، نه مسخرهکردن برای مسخرهکردن. هرچند، نمیشود خیلی راحت این دو تا را از هم جدا کرد.
ما کلاً چهار حالت با هم داشتیم، بسیکا: با هم باشیم و بدانیم که با همیم، با هم باشیم و فکر کنیم که با هم نیستیم، با هم نباشیم و فکر کنیم با همیم و با هم نباشیم و بفهمیم با هم نیستیم. که دومی از همه بیشتر بوده.
خانهی قبلیمان که بودیم، تابستانها رو ایوان میخوابیدیم. خنک بود و باید رواندازهایی رو خودمان میانداختیم که بهش میگفتیم شَمَد. نمیدانم این کلمه همهجا استفاده میشود یا نه و همه همین برداشتی را ازش دارند که من دارم یا نه. شما فکر کنید ملافه بود. خانهی ما طبقهی اول بود و ایوانش به حیاط راه داشت و گاهی گربهها میآمدند از رویمان رد میشدند -یک بار فرید یک گربه رو صورت من دیده بود و جیغ زده بود و من از هیچکدام این صداها بیدار نشده بودم- سه تا جا میانداختیم روی موکت برای من، مامان، فرید. شبهایی که فوتبال بود، من بیدار میماندم و بعد از بازی باید طوری رفتار میکردم که کسی بیدار نشود. از وقتی هم که یادم نمیآید، احتمالاً یورو ۹۶ که استیو مکمنمن با موهای فر روشنش هافبک چپ گلیس بود، طرفدار انگلیس بودم و هنوز هم هستم. امروز که اینجوری باختیم، یاد آن شبی افتادم که در یورو ۲۰۰۰، فیلیپ نویل دقیقهی نود به رومانی پنالتی داد و حذف شدیم. بعد من رفتم بین مامان و فرید خوابیدم و ملافه را کشیدم رو خودم و سعی کردم بیسر و صدا گریه کنم. یازده سالم بود. یادم نمیآید، ولی حتماً دو سال قبلش هم که کیم نیلسن بکام را اخراج کرد و از آرژانتین باختیم هم گریه کردهام. انگلیس و برزیل جامجهانی ۲۰۰۲ را با پسرخالهام دیدم که طرفدار برزیل است. خوب یادم مانده که بعد از بازی افتادم روی کاناپه و گریه کردم. آن سال بازیها ظهر و بعدازظهر بود و بعد از حذف انگلیس همه بیدار بودند و دیدند که من بعد از باختهای انگلیس گریه میکنم. بابا میگفت پا شو آقا پسرم و همه میخواستند طوری من را آرام کنند. بعد از آن دیگر گریه نکردم. الآن بیشتر دوست دارم فحش بدهم. به کمکداور که جریان بازی را عوض کرد، به کاپلو که از همان اول جام هم فهمیدم که امیدم به تیمش الکی بود و تیم متزلزلی را ساخته، به تکتک نفرات آن دفاع که در ضد حملهها مثل ماستهایی که مامان میزند آبکی بودند، به کل سیستم فوتبالی که نتوانسته بعد از دیوید سیمن، که البته او هم تحفهای نبود، یک دروازهبان متوسط تحویل بدهد. البته خیلی هم دلم میخواهد گریه کنم، به خاطر پسر نُهسالهای که من بودم و بعد از باخت انگلیس گریه میکرده، به خاطر پسربچهی دیگری که من نیستم و الآن دارد گریه میکند. ولی گریهام نمیآید. کاش این بازی هم آخر شب بود، شاید اگر شب بود و بعد از بازی سکوت بود و نسیم خنکی هم میخورد به صورتم، گریهام میگرفت تا خوابم ببرد. حتماً فردا تلخی باخت کمتر شده، حتماً فردا یا پسفردا دوباره حوصلهی کُری خواندن پیدا میکنم. و یادم هم نخواهد رفت که این جام هم رفته کنار جامهای دیگر و ما باز هم باختهایم. بدجوری هم باختهایم.
نشستهام در سینمایی دربوداغون که سقفش خیلی بلند است. سیزده، چهارده سالهام، شاید هم کمتر. در فیلم روی پرده دارند شطرنج بازی میکنند. رخ چند برابر من شده، کل پرده را مهرهها گرفتهاند، اسب به جلو حرکت میکند و بزرگتر میشود. سرباز جلو میآید و کل پرده را میپوشاند. رخ حرکت میکند و سقف سینما میریزد. پای رخ است، قلعهاش معلوم نیست. مایل هم حرکت میکند، یکجای دیگر میریزد. من جیغ میکشم. میفهمم فقط من در سینما هستم. رخ به من نزدیک میشود. قلعهاش وقتی گردنم را خیلی کج کنم میبینم. قلعهی بزرگی جلوی پرده شکسته. من میخ شدهام به صندلی و رخ ولکن ماجرا نیست. هی نزدیکتر میشود. جیغ میکشم من نمیخواهم بمیرم. من را نکُش. زبانم از دهانم بیرون افتاده و مامان میخواهد به من آب بدهد. فقط چراغ مهتابی روشن است و هال خانه آبی است. شوفاژ کنارم داغ است و من از تب میلرزم. بابا که آنور ایستاده شبیه رخ است، میگویم من را نکُش، مامان میگوید چی میگویی؟ میگویم میخواهد من را بکُشد! بابا میگوید هذیان میگویم.
این زندهترین کابوس زندگی من است که در این چند سال هیچوقت رهایم نکرده. هنوز هم گاهی میترسم شبها که میخوابم در سینما باشم و روی پرده شطرنج بازی کنند و رخ کوچک چند برابر من شده باشد.
دلم میخواهد بگویم کاش همه چیز یک جور دیگر بود. ولی نمیدانم چی اگر جور دیگری بود من راضی میشدم. اصلاً این را میگویم تا نگردم دنبال اینکه چی باید جور دیگری میبود. بعد اصلاً چهجوری بود خوب بود؟ کِی شده من واقعاً راضی باشم؟ چرا همیشه دلم چیزهایی را میخواهد که وقتی داشتمشان هم خیلی راضی نبودم؟ مثلاً دلم میخواهد برگردم و به همهی آدمهایی که یک وقت آنقدر دوستم بودهاند که با هم راحت حرف میزدیم دوباره همانقدر نزدیک شوم که قبلاً بودم وبه این فکر نکنم که چرا دیگر مثل قبل با هم راحت نیستیم. دلم میخواست فردا دو تا امتحان نداشتم و میتوانستم بنشینم با خیال راحت یک رمان گنده بخوانم، مثلاً هوس کردهام طلسم را بشکنم و «جنگ آخر زمان» یوسا را شروع کنم و حداقل روزی صد صفحه بخوانم. ولی خب، میدانم که بیکار هم باشم، هیچ غلط خاصی نمیکنم. تازه اگر نروم سراغ یک کتاب کمحجمتر هم روزی بیستسی صفحه بیشتر نمیخوانم، البته شاید هم خواندم، نمیدانم، مثلاً گفتم. دیگر؟ دلم میخواست پشت تلفن یکهو ساکت نمیشدم مثلاً. خیلی چیزهای دیگر هم هست که دلم میخواهد یک جور دیگری میشد. مهم نیست. اگر هم همه چی یک جور دیگر میشد هم الآن یک بهانهای پیدا کرده بودم و به چیزی گیر داده بودم که بگویم کاش همه چیز یک جور دیگر بود، بدون آنکه بدانم کاش همه چی دقیقاً چه جوری بود.
۱. روزبه میگفت اینکه در وبلاگت از خودت بنویسی و احساساتت کار مبتذلی است. دلیلهایش را نفهمیدم. ولی اگر خودم بخواهم روی این جمله مکث کنم، اینها به ذهنم میآید: چرا از احساساتمان، تنهاییمان و غمهایمان مینویسیم؟ چرا دیگران نوشتههای ما را میخوانند؟ چرا ما نوشتههای دیگران را میخوانیم؟ چیزهایی که به روزبه گفتم جواب این سؤالها بود. مثلاً اینکه خب، ما اینجوری تنهاییهایمان را پُر میکنیم، تسکین میدهیم. اصلاً حس خوبی است وقتی ببینی حرفِ تو را یکی دیگر میزند و تو هم حرف دیگری را میزنی. دقیقترین عبارتی که برای وبلاگنویسی امثال خودم پیدا میکنم «به اشتراکگذاشتن خلوت» است. البته این عبارت در خود تناقضی آشکار دارد، تناقضی که ذات وبلاگنویسی با خود دارد.
۲. کورش اسدی از این میگفت که وبلاگنویسها نمیتوانند نویسندهی خوبی باشند، چون ایدهها و تجربههایشان را قبل از رسوبکردن مینویسند، حرام میکنند. چیزی شبیه به «از تولید به مصرف». و نوشتن به این نیاز دارد که احساسات و تجربهها در ما تهنشین شوند و کمکم شکل خودشان را پیدا کنند و ما را مُجاب به نوشتن کنند. البته من فکر میکنم وبلاگنویسی نمیتواند مانع تهنشینشدن حسها شود، فقط پخششان میکند، آنقدر که سخت میبینیمشان، فکر میکنیم نیستند. و ما وقت تهنشینشدن حسها، خودمان را سرگرم دیگران کردهایم و واکنششان به حرفهای ما.
۳. لابد یک وقتی نویسندهها خیلی دستنیافتنی بودهاند. آدمهایی که خواننده با کلماتشان روبهرو بوده، با زندگیای که برایشان ساخته و او آن را دنبال میکند. خواننده باید نویسنده را در شخصیتهای کتابش پیدا میکرده، یا حداکثر در نامههایی که به این و آن نوشته. یوسا دهن خودش را صاف کرده تا فلوبر را در نامههایش ردیابی کند، مادام بوواری را در فلوبر، فلوبر را در مادام بوواری. برای من اولین برخورد با نویسندهها برمیگردد به وقتی که بعد از خواندن «سمفونی مردگان» وبلاگ معروفی را پیدا کردم و ذوق کردم و بعد سرخورده شدم. حالا هم که یا نویسندهها وبلاگنویس شدهاند یا وبلاگنویسها نویسنده. هر کسی میتواند ردِ نویسندهی محبوبش را دنبال کند، نظرهایش دربارهی وقایع اخیر یا کتابی که تازه خوانده را بخواند، یا از زندگی خصوصیاش سر در بیاورد.
۴. وقتی «سر هرمس مارانا» را کشف کردم، خیلی ذوقزده بودم. درهمآمیختن نوشتههای طولانی و آهنگینش، با طنز مخصوص و ریزبینیهاش حالم را خوب میکرد. ولی مدت زیادی است که نهتنها نوشتههاش را نمیخوانم، که به هر چیزی که شبیه به نوشتههای او هم باشد بدبینم. این را میشود تعمیم داد به خیلی از نوشتهها و وبلاگها. ما با تولید انبوهِ نوشتههای شخصی، ریزبینیها، نکتهسنجیها، حسهای نگفتنی و تنهاییها طرفیم که دل من یکی را که زده.
۵. به نظر من، مهمترین آفت وبلاگنویسی از همان تناقض ذاتیاش ریشه میگیرد. ما مینویسیم که تنها نباشیم. خلوت خود را به قضاوت میگذاریم و به جای تماشای خلوت خود، قضاوتها را دنبال میکنیم. ما خودمان را برهنه نشان میدهیم و بعد یادمان میرود لباسمان را بپوشیم و همانجور لخت به دیگران نگاه میکنیم که به ما اشاره کردند یا نه، در گوش هم چیزی دربارهی ما گفتند یا نه. ما، به همین راحتی، خودمان را نیازمند نظر دیگران میکنیم. شاید این بدترین چیزی است که در کمین یک نویسنده است: عادت به دیدن خود در جمع.
۶. روزبه یک بار تکهای از «وصایای تحریفشده»ی کوندرا را برایم خواند که در آن کوندرا از موسیقی راک گفته بود و رقص همراه با آن. حرف کوندرا این بود که آدمها در موسیقی راک دنبال فردیت خودشان میگردند، ریتم تکرارشوندهی موسیقی به آنها اجازه میدهد با خودشان تنها شوند، خودشان برای خودشان درگیر با افکار و احساهایشان برقصند. بعد کوندرا برداشته بود دوربین را بُرده بود عقب و گفته بود اگر خوب دقت کنید، همه با موسیقی راک تقریباً یکجور میرقصند. هرکس در تنهایی خودش همانجوری است که بقیه هستند. حالا شمای خواننده باید این تصویر هولناک را ربط بدهی به وبلاگنویسی ما. مگر ما چه کار میکنیم؟
۷. من خیلی وقت است سعی میکنم کمکم از اینترنت فاصله بگیرم. مثلاً یک روز زدم کلی از آدمهایی را که فالو میکردم هاید کردم. کلاً یکرقمی شدند. خیلی از نوشتهها را نمیخوانم و نگه هم نمیدارم بعداً بخوانم. اینجا هم نسبتاً دیربهدیر آپدیت میشود. دلم میخواهد بیخیال این هیاهو شوم. خودم با خودم باشم. برای خودم فکر کنم، بنویسم و با آدمهای کمی حرف بزنم. دلم نمیخواهد جزء تصویر تکاندهندهای باشم که کوندرا ترسیم کرده: آدمهایی که همه تلاش میکنند خودشان باشند، ولی مثل هم.
انیسجون، مادربزرگم، روز قبل از سیزده ساعت شش و ربع عصر مُرد. این اولین مرگی است که ساعت دقیقش را فهمیدم. عمو کوچیکه گفت یادم بماند سیزدهبهدری که جمعه بود انیسجون توی قبر آقاجون گذاشته شد، بعد صورت رنگپریدهاش رو به قبله شد تا روش خاک بریزند. من از چند روز قبلش اینقدر دعا کرده بودم زودتر برود که مرگش ناراحتم نکرد. اگر نمیمرد هم الآن توی اتاقش روی همان تُشک خوابیده بود و احتمالاً هوشیاریش هم کمتر شده بود. مثلاً ممکن بود من را نشناسد، یا تو طول روز کلاً بیدار نشود، یا بیدار که میشود نگوید به من آب بدهید، چای بدهید تا ما از توی لولهای که از دماغ به مِریاش وصل بود، برایش آب بریزیم و او اصلاً نفهمد کِی آب خورد. البته این مایی که میگویم منظورم بچههایش است من که فقط نگاه میکردم چی کار میکنند. ما به جز رابطهی معمولی مادربزرگ-نوهای رابطهی خاصی با هم نداشتیم. من معمولاً به جز رابطهی تعریفشدهام رابطهی دیگری با کسی ندارم: همدانشگاهیها فقط همدانشگاهی هستند و فامیل فقط فامیل. به هر حال، دیشب خواب انیسجون را دیدم. خانهی خودش بود، لب پنجره نشسته بود. میدانستیم دارد میمیرد ولی سرحال بود و حرف میزد. فکر میکنم دیشب برای اولین بار بیشتر از چند جمله با هم حرف زدیم. یادم هست بحث جالبی هم بود. از صبح دارم فکر میکنم اگر میماند ممکن بود با هم حرف بزنیم. کلاً چند روز است خاطرههای دور و محوی ازش یادم میآید که دوست دارم بیاید زندهشان کند. مثلاً آن روز که میخواستند بروند مشهد و برای اولین بار برایش ویلچر گرفته بودند که تو حرم اذیت نشود، بعد من سوار ویلچره شدم و پسرعمهام تو ایستگاه اینور و آنورم برد و مردم با دلسوزی نگاهم میکردند و لابد میگفتند طفل معصوم. یا وقتهایی که با فرید مشاعره میکرد و همیشه «دید موسا شبانی را به راه» را میخواند. ولی خب، نمیآید. همانطور که آقاجون هیچوقت نمیآید آن یکسالونیمی که شبها با منِ چند روزه و بعد چند ماهه بازی میکرده برایم تکرار کند که حس کنم یک وقتی بابابزرگ داشتهام. خب، خیلی چیزها را نمیشود کاری کرد، دلتنگی و مرگ از آنهاند.
دیشب با نوید رفتیم بیرون. یک سالی بود که ندیده بودمش. فرق خاصی نکرده بود. همان مشنگی بود که قبلاً بود. هنوز دنبال همان دختره بود که قبل از انتخابات پای تلفن بهم گفته بود. نوید اینترنت بلد نیست. یعنی کلاً مناسباتش را نمیداند. برای همین نیشش تا بناگوش باز بود که دختره تو فیسبوک اکسپتش کرده. میگفت همین که ایگنور نکرده خودش کلی است. من هم چندتا فحش به خواهر نداشتهاش دادم و گفتم خیلی بیعرضهای. ولی نوید نیشش بسته نمیشد و شام هم نمیداد. نمیدانم چرا یکی دو ماه است هر کی که میشناسم با یکی دوست شده یا بالاخره یک غلطی کرده و چهقدر اخیراً آدم دیدم که نیششان تا بناگوش باز است و چهقدر اینهایی که تازه با هم دوست میشوند، دلشان خوش است و خوشبهحالشان است و کلی چیز برای کشف دارند. بعد نوید از تو پرسید و من یادم افتاد که عید چیز بیخودی است و خیلی وقت است عیدها حالم خراب است و بیشتر یاد عید پنج سال پیش و چهار سال پیش افتادم. کلاً هم از اینکه هر روز عمه و خاله و عمو و داییها و بچههاشان را ببینم خوشم نمیآید، یکی دو روز اول خوب است، ولی بعد سردرد میشود. به نوید گفتم که خوبی، بد نیستی، هستی. نوید پرسید چرا علیمون زن نمیگیره و فریدمون کِی میره که من توضیح دادم و مقاصد مامان و بابا را گفتم. نوید گفت که پسر فامیلهایشان هم دارد میرود و میخواهد قبل از رفتن زن بگیرد. من گفتم که فهمیدی پسر فامیلتان با فلانی به هم زد و نوید یادش آمد که من طرف را میشناسم. گفتم شنیدم از مکگیل پذیرش گرفته که گفت اینها کلاً زیاد اغراق میکنند و تا آنجا که میداند چند جا تو ژاپن اپلای کرده. بعد من یادم افتاد که سال دیگر چهقدر آدم میروند. فرید میرود. پسر فامیل نویداینا میورد. روزبه هم اگر جایی پذیرش نگیرد، باید برود سربازی. بعد به این فکر کردم که پس من با کی بروم بوفه چای بخورم؟ کی بیاید هی به من بگوید ناباکوف بخوان، ونهگات بخوان، کوندرا بخوان؟ دیگر کی پیدا میشود که اینقدر داستانهای عجیبوغریب بنویسد و داستانها را دقیق بخواند؟ بعد به خیلیهای دیگر فکر کردم. به تو فکر کردم که باید یک کاری بکنیم برای خودمان تا نپوسیم. باید یک کاری بکنیم که من نمیدانم چی و تو هم نمیدانی. فکر کردم پس هیچ کاری نمیکنیم و میپوسیم که این هم نمیشود. خدا کند خودش خوب شود. به هدا فکر کردم که باید ازش بپرسم هیچ معلوم هست تو کجایی و منظورم این باشد که هیچ معلوم هست واقعاً کجایی. به وحید فکر کردم که چند شب پیش باهاش حرف زدم و گفت داستان خوبی نوشتی و پیشنهاد خوبی هم براش داد که هنوز حوصله نکردم اجراییش کنم. کل آدمهای جلسه و حرفهایشان هم یادم آمد، به این هم فکر کردم که سال دیگر سپینود بالاخره میآید تهران و چه خوب و اینها. علیوحید و طبیعتاً بعدش سروش و آرش هم در ذهنم آمدند. پشتش فرینا هم آمد که داشت میخندید و جدیداً خیلی سرزندهتر از قبل شده، شبیه به آن عکس کلوز-آپی بود که با دوربین ضیا ازش گرفتم. الآن هم یاد «In Bruges» که دیشب قبل از آمدن نوید دیدم افتادم که چهقدر فیلم خوبی بود و چه حالی داد دیدنش و امیروسین دستت درد نکند. یادم هم باشد یک کم دیگر به صادق زنگ بزنم و فیلمها را بهش بدهم. کلاً هم هدفم این بود که آخر سالی کلی آدم را در یک پست جمع کنم. هر کس هم که اسمش نیامده، دلیلش این بود نتوانستم تو این پست جاش کنم. ایشالا در پستهای بعدی جبران میکنم. در نهایت هم سال نوی همه مبارک و سال خوبی داشته باشید و این جور چیزها.
«خوشحالی خواننده، لذت خواننده و نفس راحت کشیدن خواننده به هیچ جای فلوبر نیست. گلویتان را میگیرد و فشار میدهد و رنگ و رویتان قرمز میشود و برای چند ثانیه دستهایش را شل میکند و اگر دستهایش را شل میکند برای این است که میخواهد قدرت بیشتری برای فشار دادن پیدا کند. مثل رانندهای که از دنده سه به دنده دو میرود تا وقتی دوباره میخواهد برگردد به دنده سه ماشین جان بیشتری گرفته باشد. فلوبر وسوسهی هیچ کدام از آدمهای قصهاش نشد و نخواست هیچ نشانی از خودش و علاقهاش و آن چیزی را که بهش اعتقاد داشت، بچپاند توی رمان و نظریاتش را درباره همه چیز از زبان یکی از شخصیتها مطرح و ماندگار کند. مثلاً میتوانید کتابی را باز کنید و بخوانید که نویسنده از قول یکی از شخصیتها مدام از زندگی مدرن و از اینکه خانههای حیاطدار را کوبیدهاند و جایش برج ساختهاند، شکایت میکند و توی چشمتان میکند که چه چیز درست است و چه چیز غلط و چه چیز این زندگی سرجایش نیست. بنابراین اصلاً در رمان حسرتی را نمیبینید که مال فلوبر باشد و مال شخصیتهای قصه نباشد. دست آخر نمیدانید قضاوت فلوبر چیست و نمیدانید زندگی در شهر را دوست دارد یا روستا را و نمیدانید که به نظرش مادام بوواری چطور آدمی بود. نمیدانم در روزگار فلوبر که احتمالاً بیشتر داستانها هپیاِند تمام میشد و اصلاً رسانه آن جایگاه و آن وسعتی را نداشت که هر روز یک خبر بد به گوشتان برساند، داستان تلخ فلوبر و آدمهایی که به فنا رفتند و حتی یک نفرشان نتوانست از زیر تیغ او جان سالم به در ببرد، چقدر باورکردنی بود. اما حالا وقتی مادام بوواری را میخوانید، میگویید خودش است؛ آینهای است که گرفتهاند روبهروی زندگی که سراغش را همه جا میتوانید بگیرید. «مادام بوواری» چنین کتابی است، بعد از یک هفته ولتان نمیکند و به خودتان میآیید و میبینید ابتذال و سطحی بودن و خودخواه بودن اِما را به جسارتش، به درس نگرفتنش از زندگی و به پایان تلخش بخشیدهاید.»
گلو را گرفته و فشار دهید، مرضیه رسولی، آخرین شمارهی روزنامهی اعتماد
بیا دوباره همدیگه رو نشناسیم بسیکا، بعد دوباره با هم آشنا شیم، دوباره تا دم صبح چت کنیم، دوباره همدیگه رو کشف کنیم و همهش از کشفمون ذوق کنیم. خُب؟
تهران هیچوقت برای من شهر خشن و شلوغ و کثیفی نبوده. وقتهایی که حالم خوب است -یا گاهی وقتهایی که حالم خوب نیست- از گشتزدن در شهر لذت میبرم. از سوار اتوبوس و مترو شدن و نگاهکردن به آدمهایی که نمیشناسم لذت میبرم. بچهمدرسهایهایی که تازه آزاد شدهاند و همدیگر را به فامیلی صدا میزنند، پیرمردی که نشسته و روزنامه میخواند، مردهای میانسالی که جدول حل میکنند، همه حس گمی را در من زنده میکنند که هر بار خیال میکنم خیلی کهنهاند. من به این شهر مدیونم، این شهر به من مدیون است. این شهر ردّ پای زندگی من را با خود دارد. دلتنگیها و خوشیها و عصبانیتهای من را دیده، استیصال من را دیده. هر جای این شهر برایم خاطرهای زنده میکند؛ خاطرهی خوابآلودبودن در تاکسی قبل از رسیدن به کلاسی، خاطرهی ارزانخریدنِ کتابی، رسیدن بلیت برای تئاتری، قهری، دلنکندنی...
من باید پرسه بزنم. باید تنهایی یا دو نفری یا چند نفری در این شهر پرسه بزنم. باید همه چیز را مرور کنم. باید خودم را در این شهر، در خیابانها و کوچهها و کتابفروشیهایش پیدا کنم. خدا را چه دیدید؟ شاید زد و حالم خوب شد.
«سیمور شده پوست و استخوان و از آن حالتهایی دارد که اصلاً نمیشود باهاش حرف زد. شاید هم همه چیز به خیر بگذرد، ولی من از این سال ۱۹۴۲ متنفرم. فکر میکنم تا دم مرگ از سال ۱۹۴۲ متنفر باشم.»
تیرهای سقف را بالاتر بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار / جی. دی. سلینجر [+]
نیستی بسیکا. نیستی حالا که باید باشی. کسی نیست، حالا که باید یکی اینجا باشد. چی کار کنم بسیکا؟ چی کار کنم که کسی باشد، هر وقت که باید کسی باشد؟ چی کار کنم که برای یک بار هم که شده، کسی باشد وقتی که مثل سگ میخواهم یکی باشد؟ چی شد که کسی نماند بسیکا؟ چی شد که همه رفتند؟ همه ماندند و من رفتم؟ تو میدانی چی شد بسیکا؟ تو که نیستی حالا که باید باشی، میدانی چی شد که کسی نیست حالا که باید یکی باشد؟
اولش چندتا فیلم نوشتم، حدود ۲۰تا. فکر کردم تموم شد. ولی بعد اومدم لیست بقیه رو دیدم، فهمیدم خیلی از فیلمها رو جا انداختم. فیلمهای زیادی با حسرت و آه از ده تای اول جا موندند.
۱. دشت گریان [تئو آنجلوپلوس، ۲۰۰۴]
۲. با او حرف بزن [پدرو آلمادووار، ۲۰۰۲]
۳. ۲۱ گرم [آلخاندرو گونزالس ایناریتو، ۲۰۰۳]
۴. پنهان [میشائیل هانکه، ۲۰۰۵]
۵. ۴ ماه و ۳ هفته و ۲ روز [کریستین مونگیو، ۲۰۰۷]
۶. دربارهی الی [اصغر فرهادی، ۲۰۰۹]
۷. مرثیهای برای یک رؤیا [دارن آرونوفسکی، ۲۰۰۰]
۸. مرثیه [ایزابل کویکست، ۲۰۰۸]
۹. پیش از غروب [ریچارد لینکلیتر، ۲۰۰۴]
۱۰. وال-ئی [اندرو استانتون، ۲۰۰۸]
و
۱۱. حرامزادههای بیآبرو [کوئنتین تارانتینو، ۲۰۰۹]
۱۲. رقصنده در تاریکی [لارس فونتریه، ۲۰۰۰]
۱۳. 3-Iron [کیم کیدوک، ۲۰۰۴]
۱۴. حدود کنترل [جیم جارموش، ۲۰۰۹]
۱۵. نفس عمیق [پرویز شهبازی، ۲۰۰۳]
۱۶. فیلم خانوادهی سیمپسون [دیوید سیلورمن، ۲۰۰۷]
۱۷. عشق سگی [آلخاندرو گونزالس ایناریتو، ۲۰۰۰]
۱۸. زندگی دیگران [فلورین هنکل، ۲۰۰۶]
۱۹. فیل [گاس ونسنت، ۲۰۰۳]
۲۰. زندگی من بدون من [ایزابل کویکست، ۲۰۰۳]
عذرخواهی میکنم از پیانیست، ساعتها، رؤیابافها، شب یلدا، میس سانشاین کوچولو، بلیطها، کاغذ بیخط، الکساندرا و بازگشتِ آلمادووار [اون یکیش رو ندیدم] که بیرحمانه حذفشون کردم. و تأکید میکنم که اگه قرار بود دویست تا فیلم اولم رو هم بنویسم حرفی از Eternal Sunshine of Spotless Mind نمیزدم.
ضمناً پیشنهاد میکنم یه همچین حرکتی رو برای کتابهای عمر هم بزنید.