چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷

لِه

این تیم‌ها هستند که از زمین و آسمان توپ روی دروازه‌شان می‌آید و توپ دستشان نمی‌آید، اگر هم بیاید زود دور می‌کنند؛ می‌زنند تو اوت یا نهایتاً زمین حریف. بعد وسط فشار حمله‌های حریف یکی‌شان خودش را می‌اندازد زمین که هم وقت تلف کند، هم فشار حملات حریف را بگیرد. دیده‌اید بازی‌هایی که یک طرفشان از این تیم‌هاست؟ حالا شده حکایت من ِ این روزها. فقط فرقش این است که داور یادش رفته بازی را تمام کند. خب خسته شدم از این بازی سراسیمه و توپ دور کردن.

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

تخم مرغ

یاد یه جوک قدیمی افتادم. همون‌که یه یارو می‌ره پیش روان‌پزشک و می‌گه: «دکتر! برادر من دیوونه‌س. اون فکر می‌کنه مرغه.» بعدش دکتر می‌گه: «خب چرا نمی‌فرستی‌ش تیمارستان؟» اون‌وقت مَرده می‌گه: «می‌خواستم بفرستمش ولی تخم‌مرغاشو لازم دارم.» خُب. گمونم خیلی شبیه طرز فکر فعلی من درباره‌ی روابط زن و مرده. می‌دونید؛ این روابط کاملاً غیرمنطقیه، دیوونه‌وار و مسخره‌س... ولی گمونم همه‌مون به این روبط ادامه می‌دیم، چون به تخم‌مرغاش احتیاج داریم.


آنی‌ هال، وودی آلن


[Label: Quotation]

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

یا زمستان را بهار کن، یا تورم را مهار

کاش امسال زمستان نیاید. کاش هوا سردتر از اینی که هست، نشود. کاش برف نبارد. من یکی که از زمستان متنفرم. سوز و سرما و آدم‌هایی که دست در جیب کرده‌اند، افسرده‌ام می‌کنند. من از تهِ دل از شال، کلاه، دست‌کش و لباس روی لباس پوشیدن بی‌زارم. بدم می‌آید از این‌که نوکِ انگشت‌های پاهایم همیشه یخ‌زده باشند و انگشت‌های دستم آن‌قدر بی‌حس باشند که نتوانم حرکتشان بدهم. این شب‌های طولانی سرد و برف و آدم‌برفی‌هایش ارزانی شما. من که منتظر می‌مانم هوا گرم شود و آفتاب مستقیم‌تر بتابد. تا بهار شود. تا واقعاً بهار شود.

شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

مرثیه


این Elegy و داستان عاشقانه‌اش بدجور دل‌تنگم کرد. از آن عاشقانه‌هایی بود که آدم را سرشار می‌کند. از آن‌ها که دلت می‌خواهد آخرش خوب باشد؛ و به طرز غمگین‌کننده‌ای خوش تمام می‌شود. از آن‌ها که با دیدنش آدم  هوس می‌کند یک ماجرای عاشقانه را از سر بگیرد. از آن‌ها بود که دل‌تنگ می‌کند. به خصوص آن‌که پنه‌لوپه کروزش، نمی‌دانم چرا، هی من را یاد تو را می‌انداخت. یک چیزی تهِ چشم‌هاش یا لب‌خندش باید باشد که می‌شود شبیه تو دیگر، نه؟ یک چیزی هست که دل‌تنگ می‌شوم برای تو. وقتی که خیره نگاه می‌کنی، لب‌خند می‌زنی، یا می‌خواهی از دوست‌داشتن بگویی.

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

دوّار

وقت‌هایی هم هست که الکی ناخوشم. طبق عادت. غصه می‌خورم، عصبی‌ام، بی‌حوصله‌ام چون کار دیگری ندارم. در این لحظه که دارم می‌نویسم به جز دینامیک و قیافه‌ی آن پیرمرد که استادش است، چیزی چندان جدی نیست. غصه و بی‌حوصلگی‌ام دلیل خاصی ندارد. به خصوص که تک‌نوازی سه‌تار حافظ ناظری* را گوش می‌دهم که آرامش‌بخش است. و تکرارش دوست‌داشتنی‌ترش می‌کند.
البته انکار نمی‌کنم گاهی دلم می‌خواهد از چیزهایی حرف بزنم که نباید. و گاهی دیوانه‌وار می‌خواهم با حرف‌هام آدم‌ها را عصبی کنم تا حرفم را به کرسی بنشانم یا فقط حرفم را زده ‌باشم. ولی این لحظه‌ها هم می‌گذرند. فقط در آن لحظات باید حواسم به خودم باشد که چیزی را خراب نکنم. و حالا هم باید استامینوفن بخورم که سرم نترکد. و نباید بی‌جهت دل‌تنگ باشم. باید صدا را زیاد کنم. و باید کار با سرعت نسبی و زاویه‌ای را هم یاد بگیرم.


*از این‌جا دان‌لود کنید.

تو ای ناکام

با غم دیرینه‌ام، به مزار سینه‌ام
بخواب آرام، دل دیوانه
بخواب آرام، دل دیوانه...

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

مازوخیسم

می‌دونی چیه؟ من آدم مازوخیستی‌ام. اومدم واسه خودم یه بازی درست کردم، که تهش هم می‌دونستم می‌بازم. کاملا مازوخسیتی بود حرکت. می‌خواستم روکم‌کنی با خودم بازی کنم. شاید بردم. یعنی فکر کردم اگه ببرم خیلی خوب می‌شه و اینا. حتا حالتی هم که بشه ببرم تو ذهنم نداشتم. خب، باختم. می‌دونی، ضعیف‌تر بودم. نمی‌شد ببرم. ولی نمی‌خواستم ببازم. الآنم به‌شدت غمگینم. ناراحتم. اعصابم خورده. ولی باید اعتراف کنم روم کم شد. جدی می‌گم. روم کم شد. ولی هنوز سخته برام قبول کنم باختم. یه کمی پیچیده‌س فکر کنم.
+

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

خدا بیامرز

داشتم فکر می‌کردم اگه مثلا شصت سال دیگه نوه‌ی من بخواد ببینه پدربزرگش چی کاره بوده و اینا، بعد بیاد اسم منو سرچ کنه، ممکنه به این‌جا برسه. برسه به نوشته‌های ۱۹ سالگی پدربزرگش؛ درباره‌ی ترس‌هاش، دل‌تنگی‌هاش و خیلی چیزای دیگه‌ش. حتا ممکنه این پست رو هم بخونه و حس کنه من خیلی درباره‌ش فکر یا خیال‌پردازی کردم. خوش‌حالم که اون موقع دلش شاد می‌شه.
+

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷

ترش


کاش می‌شد دوباره آن پله‌های آبی زیر پام پیچ خورند و کسی بالای آن‌ها منتظرم باشد. روی آن صندلی‌های قدیمی، پشت میزهای چوبی ِ گرد. بنشینیم و استکان‌هامان را پُر چای کنیم و خالی. از پنجره بیرون را نگاه کنیم که باران ریز می‌بارد یا برف آرام و باشکوه. ما عین خالمان به هیچ‌کدام نباشد. فقط پرده‌ی رقصان در هوا را عکس کنیم. زیر سقفی، روی میزی قدیمی با هم گپ بزنیم، بخندیم، جشن بگیریم، گریه کنیم، عاشقی کنیم.
کاش نسوخته بود آن‌جا.

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

درباره‌ی Menu

ضمن این‌که شماره‌ی جدید پرونده منتشر شد باید بگویم که درباره‌ی Menu این دو فکر را دارم:


اول این‌که Menu با این فکر ساخته شد که جایی باشد برای من و نوشته‌های من درباره‌ی کتاب‌ها. مکانی کاملا شخصی با آزادی در نوشتن. منظورم این است که می‌خواستم جای این‌که یقه‌ی آدم‌ها را دانه دانه بگیرم و بگویم این کتاب این‌طور بود، جایی بنویسمش و آدم‌ها بخوانند، اگر خواستند. صبا همان اول که داشتم این‌ها را بهش می‌گفتم و پرسیدم که اسم مناسبی سراغ داری یا نه، خواست که با هم بنویسیم. آراز و الهام هم بعدتر اضافه شدند و چه خوب هم که اضافه شدند.
Menu بدون مخاطب شروع کرد و کم‌کم خوانده شد. شناخته شد و حتا در درون خودش عضو پذیرفت. این‌ها نشانه‌های دور از انتظار ولی خوب برای Menu بود. فکر اول این است که این روش را ادامه دهیم. یعنی نوشتن‌های شخصی درباره‌ی کتاب‌ها. [فقط خودم را می‌گویم، نه هر چهار نفرمان را.] فکر می‌کنم نوشته‌های شخصی را کسانی بیش‌تر دوست دارند که من را و سلیقه‌ام را می‌شناسند. نمی‌دانم.


دوم هم این‌که Menu و من دست از اظهار نظرهای شخصی برداریم. دیگر ننویسم چقدر فلان کتاب عالی بود و این حرف‌ها. دلیل‌هایم را محکم‌تر کنم و نگاهم را دقیق‌تر. طوری که خواننده‌ی حرفه‌ای‌تر هم بتواند بخواند و معرفی خوبی از کتاب بخواند. این‌طور شاید سپینود و خیلی‌های دیگر راضی‌تر شوند. ولی مساله این است که آیا کسانی که می‌خواهند کتاب بخرند، دوست دارند نوشته‌ای را بخوانند دقیق‌تر و حساب‌شده‌تر؟ یا دوست دارند برداشت‌های آزادی را بخوانند درباره‌ی کتاب؟


راستش را بخواهید درباره‌ی Menu بلندپرواز نیستم. به همینی که هست راضی‌ام. ولی شاید اشتباه می‌کنم. شاید Menu نه فقط به کتاب‌خوان حرفه‌ای چیزی نمی‌دهد، بلکه روی اعصابش هم راه می‌رود. شاید اصلا به دوستانم هم چیزی نمی‌دهد. نمی‌دانم. این را می‌خواهم شما بگویید. این‌که از Menu فعلی چقدر راضی‌اید و این‌که آیا چیزی ازش می‌گیرید یا نه. این‌که اصلا نوشته‌هام همه‌ش شده خوب بود و آفرین و گفتن از گل و بلبل یا نه. و کلا اگر پیشنهادی، انتقادی، چیزی دارید بگویید، لطفا. برام مهم است.

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

غم ِ تکراری

من می‌ترسم. مثل سگ از آن روزی می‌ترسم که از خواب بیدار شوم و ببینم کسی برام نمانده است. چیزی ندارم که برای خودم باشد. هر چی بگردم کسی را، چیزی را برای اتکا پیدا نکنم. می‌ترسم همه چیز را از دست بدهم. حتا تو را هم از دست بدهم. همه کسَم را از دست بدهم.

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

فارنهایت ۱۲/۸/

و عجیب پی بردن به این حقیقت است که سالی که در پیش رو دارم بیست‌سالگی‌ام است. و این یعنی سال بعد این روز می‌شود دو دهه‌ی تمام که زندگی کرده‌ام. و خُب، بیست‌سال کم نیست. حتا نوزده سال هم کم نیست. اصلا برای این زندگی یک لحظه هم کم نیست.

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

حجم

بعد به یک جا می‌رسی که گیج می‌شوی. ذهنت پر می‌شود از همه‌ی چیزهای ناگوار این چند روز و نمی‌توانی روی هیچ‌کدام تمرکز کنی. قدرت تصمیم‌گیری را از دست می‌دهی. از همه چیز فرار می‌کنی. این‌گونه است که کم‌کم درون خودت مچاله می‌شوی و می‌دانی که راه گریزی نداری.  هیچ دست‌آویزی نیست که بهش چنگ بزنی تا فرو نروی.

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۷

فکرش را کرده بودی؟

سعی می‌کنم این پست را به دور از غرض‌ورزی بنویسم. جدا این سعی را خواهم کرد.
به نظرم حرکتِ اخیر گل‌شیفته فراهانی کاملا «جوگیرانه» و «بی‌فکر» بود. اصلا نمی‌خواهم ارزش‌گذاریِ اخلاقی کنم. آن به من مربوط نیست. می‌خواهم بگویم گل‌شیفته مثل من و شما با شرایط ایران آشنایی داشته و می‌داند که عکس انداختن ِ آن شکلی از طرف مسئولان رسمی ایران بی‌پاسخ نخواهد ماند. [و اگر بماند عجیب است و جای سؤال دارد.] تا این‌جای کار چندان اشکالی ندارد و به خودش مربوط است. شاید اصلا دیگر قصد نداشته باشد در سینمای ایران کار کند و بخواهد در هالیوود بازی کند. خب، بازی کند. خوش به حالش. حرفی که می‌خواهم بزنم این است که اگر گل‌شیفته ممنوع‌التصویر شود، او دستِ کم یک فیلم بازی کرده که دیگر پخش نخواهد شد: «درباره‌ی الی» به کارگردانی اصغر فرهادی. برام خیلی جالب است بدانم گل‌شیفته به این چیزها فکر کرده و این‌جوری لباس پوشیده یا نه. و اگر فکر کرده، فکر ضرر مالی و معنوی‌ای را که به یکی از به‌ترین‌های سینمای ایران می‌خورد هم کرده؟

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

Previously On Moeen

دلم می‌خواهد من و گذشته، مثل همفری بوگارت و اینگرید برگمن ِ کازابلانکا هم‌دیگر را پس از سال‌ها ببینیم، ببوسیم، در آغوش بگیریم و برای هم از روزهایی که رفته‌اند بگوییم. بعد به هم قول بدهیم که دیگر هم‌دیگر را ول نکنیم و هرجور شده برگردیم به آن روزهای خوش.
...ولی بعد گذشته راه خودش را کج می‌کند و می‌رود و من نمی‌توانم جلوی رفتنش را بگیرم. همیشه همین‌طور بوده.

خدابازی

من همین‌جا رسما اعلام می‌کنم فوق‌العاده‌ترین -دقیقا به معنی لفظی فوق‌العاده- نویسنده‌ی تاریخ عالم بشریت سلینجره. و بقیه‌ی نویسنده‌هایی که تو Menu می‌نویسم که خوبن، فقط در حد خودشون خوبن...


[مسلمه که نظرم دقیقا این نیست. خواستم بگم این بشر در حدود خدا و اون طرفاس و آثارش رو باید بارها خوند.]

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

رنگ‌های رفته‌ی دنیا

نشد دیگر. هرچه زدم و زدی، خورد به در بسته. خسته‌مان کرد بدتر. می‌شد بشود یا نه، نمی‌دانم. اما من می‌دانم، تو هم می‌دانی که نمی‌توانستیم. الکی زور می‌زدیم. یعنی حالا که فکر می‌کنم اگر پریروز آن‌طور نمی‌گفتی، شاید کار به این‌‌جا نمی‌کشید. دست نمی‌شُستم. ولی خب، گفتی. حالا پریروز هم نمی‌گفتی، بالاخره یک جور دیگر، یک روز دیگر می‌گفتی، می‌فهماندی. نگو منظوری نداشتی و از دهنت پرید. نه این‌که حتما منظوردار گفته باشی -نه، حرفم این نیست- می‌خواهم بگویم حرفی که زدی، همان جمله‌ای که گفتی، چیزی نبود که بادِ هوا آورده باشد. به‌هرحال یک‌جورهایی قبل‌تر ناخودآگاه بهش فکر کرده بودی. آدم که الکی حرف نمی‌زند. آن هم در شرایطی که به قول خودت، چیزی بد نبود. دستِ کم برای تو بد نبود. اما برای من همه چیز بد بود. همه چیز بوی غریبگی می‌داد. تو هم غریبه بودی. گفتم که، نمی‌شد درستش کرد. حالا نمی‌دانم از کی فهمیدم که همه چیز خراب شده. ولی فهمیده بودم. چند بار هم گفتم. گفتم که این‌طور نمی‌شود. گفتم که خراب شده‌ام، خراب شده‌ای. همه چیز خراب شده بود. کاش می‌دانستم از کجا خراب شدن شروع شد و برمی‌گشتیم به آن روز. بعد دوباره از همان‌جا یک جور دیگر ادامه می‌دادیم. اگر می‌شد، چه کسی می‌توانست بگوید که دوباره به این‌جا نمی‌رسیدیم؟ اصلا حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم از هر کجا که شروع کنیم، هر راهی را هم که برویم، به همین جا می‌رسیم. آخر من، منم و تو، تویی. آدم که عوض نمی‌شود. اگر هم بشود، دوباره کم کم می‌شود خود قبلی‌ش. حداقل تو می‌شدی همان که بودی. حالا هی بیاییم و دوباره بگوییم که این‌جور که نمی‌شود و فکر کنیم چه‌جوری درست می‌شود که چی؟ که یک هفته عوض شویم و دوباره بشویم خودِ قبلمان تا باز بنشینیم فکر کنیم و حرف بزنیم که چرا این‌جور شد؟ انصاف بده، خسته کننده نیست؟
خسته کننده که چرا، هست. اگر نبود، خب ادامه می‌دادیم یک‌جور. می‌گفتم که بدی‌هاش به خوبی‌هاش دَر. اما من نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم با خستگی چه کار کنم؟ تا کی خودم را، خودمان را، بیندازم روی یک دایره‌ی بسته که هی دورش بزنیم و هی بچرخیم دورش و دوباره برسیم به یک‌جایی که قبلا دیده‌ایمش؟ بعد رویمان را برگردانیم و دوباره دور بزنیم؟ نه، تو بگو. تا کی می‌شود چرخید؟ مگر آدم چقدر توان دارد؟
فقط می‌دانی الآن، دقیقا همین الآن، حسرت چی را می‌خورم؟ حسرت این را می‌خورم که -چه فرقی دارد اصلا که حسرت چی را می‌خورم؟- حسرت این را می‌خورم که این آخری که با صدای خفه گفتی خداحافظ، نه من گفتم و نه تو گفتی که چقدر دلمان برای هم تنگ خواهد شد. برای تک‌تکِ لحظاتی که ما را کشاند به این‌جا. اصلا دلمان برای همان دایره‌ای که روش می‌چرخیدیم هم تنگ می‌شود. نگو نمی‌شود. مگر می‌شود دل‌تنگ نشد؟

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

چیز مهمی نیست

این چند روز از آن روزهایی بودند که معین حالش خوب نیست. از آن‌ها که درونِ خودش می‌رود و سر ِ خودش نق می‌زند. حوصله‌ی کسی و چیزی را ندارد و هر چیز کوچکی، حتا یک جمله‌ی معمولی، براش بزرگ می‌شود و بدونِ آن‌که بفهمد چندبار پیش خودش تکرار می‌کند. بعد -بسته به جمله‌ای که تکرار می‌کند- لب‌خند می‌زند یا غمگین می‌شود.
معین می‌داند. این روزها را هم مثل روزهای قبل پشتِ سر خواهد گذاشت و همه‌ی چیزهای کوچک و بزرگش را فراموش خواهد کرد. این روزها روزهای مهمی نبودند، اتفاق خاصی هم نیفتاد. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم از اولش هم چیز مهمی برای نوشتن نداشتم. بی‌خود شروع کردم به نوشتن.

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

اندوه

یه‌وقت‌هایی هست آدم عصبانی می‌شه یا شاکی یا یه همچین چیزی، این‌جور وقتا رو می‌شه یه کاری کرد. ولی وقت‌هایی هست -که حالا دل از حجمش پُرتر می‌شه یا دلِ آدم تنگ می‌شه- که دلِ آدم لب‌ریز می‌کنه، اون رو اصلا نمی‌شه کاریش کرد. خیلی بده!
+

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

تهدیدآمیز

آقا به جونِ خودم نیم ساعت پیش یکی زنگ زد گفت «معین خودتی؟» گفتم «آره.» گفت: «پاتو از زندگی‌ش بکش کنار... اولین‌بار نیست بهت می‌گم، آخریش هم نیست... از من گفتن بود، حواستو جمع کن.» بعد هم قطع کرد. شماره‌ش هم تهران بود. با پیش‌شماره‌ی ۲۲۵۹. حالا کدوم مسخره‌ای این شوخی رو کرد، نمی‌دونم. حتا نگفت زندگی ِ کی که یه‌وقت پامو اشتباهی کنار نکشم. [:دی]

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

هیچ‌وقتِ دیگر

به کل روز می‌ارزد، نیم ساعتِ مانده به افطار. پر است از احساسات خوب و حسرت‌های گذشته. پر است از لحظات دعای سال‌های قبل و نیازهای سال‌های رفته. فقط کافی است شجریان «ربّنا» را بخواند و سفره‌ی افطار پر شود از سیاهی خرما و نارنجی زولبیا و نان و چای. آن وقت همه چیز زنده می‌شود. می‌شوم پسربچه‌ای که کله‌گنجشکی روزه می‌گیرد و بعدازظهرها دلش فقط یک لیوان آب می‌خواهد. آن وقت است که رنگِ همه‌چیز عوض می‌شود و اذان مؤذن‌زاده طنینی می‌اندازد که هیچ‌وقتِ دیگر نمی‌اندازد.

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷

Ctrl+Alt+Del

وقت‌هایی که سرعت اینترنت ان‌قدر پایینه که هر صفحه رو باید چندبار ری‌فرش کنم، می‌فهمم که تو زندگی ما جای F5 خیلی خالیه. مثل F1 و خیلی چیزای دیگه.

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

تاکسی

تو تاکسی نشسته بودم. مرد تقریبا سی ساله‌ای هم کنارم نشسته‌ بود. آهنگِ «عشق من» پخش می‌شد. حالم خوب بود و حس خیلی خوبی داشتم. فکر می‌کردم چند وقت است حالم ان‌قدر خوب نبوده و خدا خدا می‌کردم که این حالم -بر عکس همیشه- خیلی زود از بین نرود. زندگی بگذارد کمی ازش لذت ببرم. مرد گفت: «من با این آهنگ خیلی خاطره دارم. همه‌ش داره زنده می‌شه.»
گفتم: «خیلی قدیمیه.»
سر تکان داد.
گفتم: «خاطرات خوب؟»
سرش را کج کرد. انگار که بخواهد بگوید: «ممم! چقدر هم خوب!» بعدش کمی مکث کرد. گفت: «اما افسوس... گذشت.»
بعد پیاده شد و رفت. ماشین که راه افتاد می‌دانستم که حالم موقت است، دوست داشتم حالم را جایی دخیره کنم. برای بعدترها. برای وقتی نیازش دارم، عمیقا نیازش دارم.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

پیش از طلوع

گاهی وسط بی‌حسی این روزها، ناگهان به بهانه‌ی کوچکی چیزی در وجودم می‌دود از گذشته‌ای دور. با یک کلمه، یک تصویر یا حتا طنین یک صدا به تپش می‌افتم. انگار نور کم‌رمقی در یک صبح زمستانی از پنجره‌ی اتاق روی صورتم افتاده‌باشد و بخواهد بیدارم کند.

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷

این سه سال

داشتم نوشته‌های سه سال پیشم را می‌خواندم. هیچ چیز از آن‌ها نفهمیدم. برام غریب بودند و حیرت‌زده‌ام کردند. من تغییر کرده‌ام، بدون آن‌که متوجه شده‌باشم. این‌قدر همه‌چیز تدریجی اتفاق افتاده که نتوانسته‌ام آن را بفهمم و جلوش را بگیرم. فقط حالا به خودم آمده‌ام و فهمیده‌ام که از آن آدمی که بهش می‌گفت کوهِ احساسات چیز زیادی نمانده. حتا یادم نمی‌آید آخرین عاشقانه‌ای که نوشتم کی بود. می‌ترسم. نکند چند سال بعد دیگر هیچ چیز از من و احساساتم نمانده باشد؟ نکند روزی برسد که از هیچ چیز حیرت‌زده نشوم، حتا از نشناختن خودم؟

چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

به تاریخ 9 مرداد 87

امروز به طرز عجیبی دلم می‌خواست کسی پیدا شود و چند ساعتی برویم تو کافه‌ای رو‌به‌روی هم بنشینیم یا خیابانی را در کنار هم پایین رویم و حرف بزنیم. دلم می‌خواست خیلی حرف‌هایی را که روی دلم تلنبار شده‌اند بهش بگویم. یا حتا نگویم ولی این‌قدر حرف بزنیم که فراموششان کنم. دلم می‌خواست حس کنم هنوز کسی برام مانده که حاضر باشد از کس‌ و کارش بزند و بیاید چند ساعتی را با هم بگذرانیم.


خب، امروز -که یک روز داغ ِ تابستانی است- فهمیدم که کسی با مشخصات بالا برای من پیدا نمی‌شود. و این غم‌انگیز است.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

حبل‌الوَرید

معین امروز همه‌ش در این فکر است که تلخی حقیقت چیزی نیست که به این راحتی از بین برود. و حتا با شیرینی‌های مختلف هم از بین نمی‌رود. این فکر وقتی به ذهنش رسید که امروز باز هم حقیقت مثل کیکی در فیلم‌های لورل هاردی به طرفش پرت شد و محکم به صورتش خورد. البته معین توانست پرتاب‌کننده را بشناسد. ولی به او کاری ندارد. معین فکر می‌کند اگر ایرادی باشد، باید در طعم حقیقت باشد که دیگر قبول کرده کاریش نمی‌شود کرد. فقط هر چه فکر می‌کند، نمی‌تواند بفهمد این طعم دقیقا کجاست که هیچ چیز روش اثر ندارد. حدس می‌زند جایی باشد اطراف سیب گلو. قبلا هم در این فکر بود که برود و سیب گلوش را بیرون آورد تا وقت‌هایی که گریه می‌کند سیب گلویی نباشد که بالا و پایین رود. حالا دیگر مصمم شده فکرش را عملی کند. معین حتم دارد بین تلخی ِ حقیقت، سیب گلو و گریه رابطه‌ای تنگاتنگ برقرار است.

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است

بعد از ظهر دوشنبه بود. دراز کشیده‌بودم که چرتِ بعد ناهارم را بزنم. یاد داستانی افتادم که نوشته‌بودم درباره‌ی کسی که عزیزی از دست داده. هدا آمد در ذهنم و حرف‌هاش و چهره‌اش در مراسم ختم. خیلی ناگهانی چیزی را کشف کردم. کشف کردم داستان من -مستقل از این‌که خوب است یا بد یا هر چی- تهِ تهش می‌شود یک داستانِ خوب. همین. یک داستانِ خوب. به این فکر می‌کردم که یک داستان خوب به خودیِ خود چه ارزشی دارد؟ می‌دانید، داستان -یا دستِ کم داستان من- جلوی واقعیت خیلی کوچک است. من نتوانستم حق مطلب را بگویم و یا حتا بفهمم. می‌خواهم بگویم چیزی که من نوشتم خیال‌پردازی‌های کسی بود که از بیرون همه‌چیز را می‌بیند. من تلاش کردم به شخصیتِ داستانم نزدیک شوم. شاید حتا به یک قدمی‌اش هم رسیدم. ولی نتوانستم به درونش بروم. چیزی که من حس کردم و تلاش کردم حس کنم در برابر غمی که به یک‌باره در وجود هدا -و حالا امین- دویده چیز کوچک و پرتی بود. حس غریبی است. حسی بین غم و شرم و ناتوانی.

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

Missed

این هادی پاک‌زاد لعنتی هی داره می‌خونه «کی از دل تنگ تو می‌دونه؟» نمی‌دونی چه وضعیه. هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه. نه برای خودم. کلا.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

پریود

یه لحظه فکر کن که یارو مثلا مسافرته و الان لب دریا نشسته و داره صفا می‌کنه. بعد یهو من زنگ می‌زنم می‌گم ببین، من حالم اصن خوب نیست. می‌فهمی؟ فکر کن طرف از اونا نباشه که به هیچ‌جاش حساب نکنه. تو بهترین حالت می‌گه وای! چرا؟ اون‌وقته که مثه سگ پشیمون می‌شم از زنگ زدنم. با یه ذره فکر کردن می‌تونستم بفهمم که اون اگه پیشمم بود، کاری نمی‌تونست بکنه. نه که ایراد از اون باشه‌ها، نه. هیش‌کی کاری نمی‌تونه بکنه. یعنی کاری از دست کسی بر نمی‌آد. باید بذاری دوره‌هه بگذره. حالا کی و چه‌جوری می‌گذره، خدا می‌دونه.

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۷

اسمت را روش نوشته‌بودی؟

گاهی وقت‌ها ناگهان می‌فهمی که دلت برای خودت تنگ شده و خودت چند وقتی‌ است که با تو نیست. خوب نگاه می‌کنی ببینی کجا انداختی‌ش. تو خیابان نیفتاده؟ تو ماشین جا نگذاشتی؟ تو کمد را نگاه می‌کنی. لای کتاب‌ها را هم. یعنی این همه روز با تو نبوده و تو نفهمیدی؟  آخرین باری که دیدی‌ش کی بود؟ کجا بود؟ یعنی اصلا نفهمیدی که چطوری گمش کردی؟ حالا چه کار می‌خواهی بکنی؟ نمی‌خواهی که همه‌ی آدم‌ها را بگردی، می‌خواهی؟

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

1984

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی مسخره بود. آخرش ما داشتیم از چیزی که نمی‌دانستیم چیست ابراز پشیمانی می‌کردیم و از جناب سروان به خاطر این‌که ما را ۶ ساعت بدون هیچ دلیل خاصی نگه‌داشتند و ترساندند و زدند، تشکر می‌کردیم. مسخره‌تر از آن، این بود که همه داشتیم با رضایت خاطر تشکر می‌کردیم. با رضایت خاطر واقعی.


[درباره‌ی دیروز ما حرف‌های صبا، فرید و پونه را هم بخوانید.]

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۷

قبل یا بعد از چهل سال

شهریور پارسال بود. دقیقا پنج‌شنبه‌ای که شنبه‌اش دانشگاه‌ها باز می‌شد. تهران بودیم. بابا گفت که برویم که دانشگاهمان را نشانم دهد، خوابگاه را ببینیم و کمی با خیابان‌های تهران آشنا شوم. قبول نکردم. حالم خوب نبود و اصلا حوصله‌ی دانشگاه را نداشتم. دلم نمی‌خواست دانش‌جو شوم. علی هم درآمد که برو دانشگاهت را ببین. اصلا من هم می‌آیم. دیگر نمی‌شد مقاوت کنم. این شد که سه‌نفری راهی دانشگاه شدیم. الآن می‌فهمم که از وصال پایین آمدیم و چون نمی‌دانستیم خوابگاه کجاست ماشین را در بزرگ‌مهر پارک کردیم. نگهبان خوابگاه گفت دارند خوابگاه را رنگ می‌زنند و نمی‌توانیم داخل شویم. ما هم رفتیم دانشگاه. از در قدس وارد شدیم. بابا می‌گفت که این‌ور دانشکده‌ی ادبیات است و آن‌ور علوم. می‌گفت ببین چه درخت‌های بلندی دارد. می‌گفت چهل سال گذشت. زمان مثل برق و باد می‌گذرد. چهار سال این‌جا درس خواندم. باورت می‌شود چهل سال پیش من چهار سال این‌جا درس می‌خواندم؟
اما من کاملا بی‌تفاوت نگاه می‌کردم. دیدن دانشگاه هیچ شوقی در من ایجاد نکرده‌بود. نمی‌فهمیدم داریم دانشکده علوم را دور می‌زنیم که هی بابا می‌گوید این‌جا دانشکده‌ی علوم است. اصلا برام جالب نبود که علی خیابان بین در قدس و در شانزده آذر را نشان می‌داد و می‌گفت اگر بدانی روزهایی که دانشگاه شلوغ می‌شود این‌جا چه خبر است. برام جالب نبود که آنها از پلی‌تکنیک می‌آمدند این‌جا و حرف می‌زدند.  دلم می‌خواست برگردیم خانه. دلم می‌خواست آهنگ گوش کنم، کتاب بخوانم و حس کنم قرار نیست زندگی‌ام تغییری کند. یادم هست حتا دیدن دانشکده‌ی فنی هم هیچ احساسی در من ایجاد نکرد. حرف‌های آن پیرمرد که هنوز هم نمی‌دانم چه کاره‌ی دانشکده است هم بیش‌تر برای بابا جذاب بود تا من.


داشتم فکر می‌کردم اگر ازدواج کردم، پدر شدم و بچه‌ام دانشگاه تهران قبول شد، روزی دستش را می‌گیرم تا با هم برویم و دانشگاه را ببینیم. آن روز حتما بهش خواهم گفت که روزی بابابزرگت مرا آورد این‌جا و کلی برای من حرف زد. می‌گویم او می‌خواست خاطرات خودش را بازسازی کند، می‌خواست به پسرش افتخار کند و به نظرم این کار را می‌کرد. اما من ناراحت بودم. بی‌حس بودم. بعد ازش خواهم پرسید که می‌دانی چرا؟ او -اگر فرزند خلفی شود- خواهد گفت دلت گرفته‌بود، بابا. دل‌تنگ بودی. نبودی؟

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

2

امروز یازدهم تیر هشتاد و هفت است. شوقی برای گرفتن ِ جشن ندارم. فقط خواستم گرامی بدارم این روز را. با همه‌ی خاطراتی که از آن دارم.

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

یک نفر دیشب مُرد.


دیدی هدا؟ دیدی از آن آسمان بالابلندش پایین نیامد خدا؟ باورم نمی‌شود. باورم نمی‌شود که دعای ما را نشنیده‌باشد . پس کی می‌خواهد کاری بکند برایت؟ آن‌قدر دست رو دست گذاشت که...
حتما حواسش هست چه کار دارد می‌کند. من حواسم نیست. من که دیگر چیزی ازش نمی‌خواهم. جز تسلای تو چیزی نمی‌خواهم.

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

نگو نه

درست است که ما در مقابل کائنات هیچی نیستیم و کائنات جلوی ما خیلی بزرگ است. این هم درست که تو نه تنها ما را، بلکه کائنات را هم خلق کردی و این یعنی خیلی خیلی قدرتمند و خلاقی. ولی جسارتا باید بگویم که حس می‌کنم این روزها بی‌انصاف شدی. حس می‌کنم داری از قدرت بی‌انتهات سوء استفاده می‌کنی. یادآوری می‌کنم که ناسلامتی ما آدمیم. نامحدود و بی‌انتها برایمان فقط یک مفهوم بی‌معناست. پس لطف کن و بگذار زندگیمان را بکنیم. ما تو همینش هم مانده‌بودیم. یادت هست؟

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

ماهی کوچک

نور خورشید از میان پرده‌ی اتاق سُر می‌خورد روی قالیچه‌ی قرمز. صبح جمعه است. و تو نمی‌توانی مثل ما پا روی پا بیندازی و تلویزیون تماشا کنی. درست است. کاری از دست ما برنمی‌آید. ما تو را نمی‌فهمیم. اما زندگی ادامه دارد. همین روزهاست که بفهمی آینده آن‌قدر که به نظر می‌آمد، دور نبود. همین روزهاست که حس کنی ماهی قرمزی در دستت سُر می‌خورد و در آب رها می‌شود. آن‌وقت است که تو دیگر نمی‌دانی با دست‌هات چه‌کار کنی جز نگاه کردن و لب‌خند زدن. فکر کن. همین روزهاست که زندگی روی خوشش را به تو نشان دهد و تو را در آغوش بگیرد.


 [بگو این بالا مزخرف نگفتم. بگو که تو می‌توانی. بگو که خدایی...]

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

Together we fall

۱. چند روزی هست که با تک مصراع‌های خواجه حافظ زندگی می‌کنم. با «جانا چه گویم شرح فراقت/ چشمی و صدنم، جانی و صد آه» و با ترجمه‌ی شفیعی کدکنی از تکه‌های عربی‌ش. با «بنگر در اشک چشمم، بس نیست این علامت؟» که ترجمه‌ای است از «لیست دموع عینی هدا لنا العلامه»
خواستم شما هم دقت کنید.
«ای بخت سرکَش، تنگش به بر کَش/ گه جام زر کَش، گه لعل دل‌خواه»


۲. لازم می‌دانم توضیح بدهم که بسته‌شدن پوتشکای سابق به هیچ‌وجه به‌خاطر به پوچی رسیدن یا خسته شدن من نبود. به خاطر این هم نبود که حالم بد بوده. بعید می‌دانم به‌خاطر چنین چیزهایی وبلاگی را ببندم یا باز کنم. فکر کنید معامله‌ای بود با خودم. هوم؟


۳. یکی جلوی این هلند رو بگیره. داره از نبودن انگلیس سوء استفاده می‌کنه‌ها.


۴. جناب! شما خیلی باحالید. شما خدای اساتید روی زمین هستید. شما بی‌نظیرید. آن‌قدر کارتان درست است که یک امتحان می‌گیرید و همه را می‌اندازید. من هم می‌افتم. ترم بعد هم احتمالا هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم. خیالتان راحت شد؟ الآن خوش‌حال هستید؟ ذوق‌زده چی؟ خب دیگر. بروید دنبال کارتان...

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۷

دلِ عزیز من. بیا تعارف‌های روزمره را کنار بگذاریم. اگر مشکلی هست بگو. لوس نکن خودت را. این روزها بدجور داری سر به‌ سر من می‌گذاری. من با تو کاری داشتم مگر؟ داشتم زندگی‌م را می‌کردم که اتفاقا داشت خوب می‌شد کم‌کم. حالا این چه بازی جدیدی است سر من درآورده‌ای؟ نگو که بی‌خبری و کار تو نبوده. نگو کار خودم بوده. اصلا به فرض که بوده. تاوانش را هم پس می‌دهم. بس نیست؟ تو را به جان عزیزت بی‌خیال شو. تو دیگر مراعات صاحبت را بکن. هی نگیر. هی تنگ نشو. خواهش می‌کنم.

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

Shroud of False

عذاب وجدان حسی است که از درون مرا می‌خورد و به این راحتی‌ها رهایم نمی‌کند.


می‌گوید: «نباید این‌طور می‌شد.»
می‌گویم: «آره. متاسفم. واقعا متاسفم.»
دلم می‌خواهد بگوید که تاسف به درد من نمی‌خورد. دلم می‌خواهد فحش بدهد. بد و بی‌راه بگوید. می‌گوید: «حالا کاریه که شده.»
چیزی نمی‌گویم. می‌گوید: «اما من ناراحتم.»
می‌گویم: «الآن چیزی نیست. باور کن.»
می‌گوید: «می‌دونم. اما احساس ِ آرامش قبل رو ندارم.»
می‌گویم: «حق داری.»
برای هزارمین بار در این روزها می‌گویم: «بذار زمان بگذره.»
می‌گویم: «شاید خیلی چیزا رو تو خودش حل کنه.»
می‌گوید: «امیدوارم.» و من فکر می‌کنم پس این زمان کِی می‌گذرد؟


 


پی‌نوشت: نادر ابراهیمی، نادر ابراهیمی عزیز رفت. هلیای بی‌چاره...

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۷

شب یلدا



مرد روی نوار بی‌کلام می‌خواند: «عزیز دلک/ نازی خوش‌گلک/ گنجشک دلت، می‌زنه پرک/ کاسه‌ی دلم، برداشته ترک.» میکروفن را مصمم در دست می‌گیرد. بغض می‌کند. قطره‌های اشک روی صورتش سُر می‌خورند. در خانه‌ی روبه‌رو چند دختر ویولن می‌زنند. مرد بیرون را نگاه می‌کند.


بغض امانم نمی‌دهد. دلم می‌خواهد گریه کنم با این صحنه‌های شب یلدای پوراحمد.

هی، پسر!

نسبت به اتفاقات چند ساعت گذشته، حس وحشتناک بدی دارم. حس عذاب وجدان، شرمندگی و عصبانیت. مدام هم فکر می‌کنم چشمم به چشم آن آدم‌ها که می‌افتد بالاخره. کجا را باید نگاه کنم آن موقع؟


[می‌دانم. دیگر نباید توقعی از کسی داشته‌باشم. من شایسته‌ی خیلی چیزها نبودم، نیستم و نخواهم بود. من فقط یک بازنده‌ام. یک بازنده‌ی حقیر.]

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

خرداد، این خرداد لعنتی

امروز حدود ساعت یازده دوازده ظهر که مسنجرم را باز کردم با لیستی از آدم‌ها روبه‌رو شدم که نبودند. یادم اُفتاد که دو، سه سال پیش در چنین روزها و چنین ساعت‌هایی همه آن‌لاین بودیم. چت می‌کردیم. از همه‌چیز حرف می‌زدیم. از امتحانات و عاشقی و این‌جور چیزها.

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

تقریبا همه چیز

امروز هوا ابری بود و گاهی رگباری بهاری می‌زد و قطع می‌شد. بنا به رسم، رفتم به آرایشگاه قدیمی در محله‌ی قدیمی‌مان. تقریبا همه‌چیز سر جایش بود. «حسن عمو» که هیچ‌وقت عمویم نبود کنار مغازه‌ش نشسته‌بود و به ره‌گذران سلام می‌داد. پسرانش توی مغازه کار می‌کردند. آهنگر هنوز با پتک بر چیزی می‌کوبید. موهای آرایشگر ذره‌ای بلندتر یا سفیدتر نشده‌بود. مردم با لهجه‌ حرف می‌زدند. نانوایی همان‌جا کنار مسجد بود. خانه‌ی ما تغییر خاصی نکرده‌بود جز این‌که کاج باغچه‌مان از پشت بام هم بالاتر رفته‌بود. فقط خانه‌ی مادربزرگ بود که -با حیاط بزرگ و سر سبز و دیوارهای آجری‌ و بلندش که پر از گیاهی مثل عَشَقه بود- خراب شده‌بود و جاش خانه‌ی نارنجی رنگی با نمایی مدرن قد علم کرده‌بود.
امروز هوا ابری بود و من عجیب دلم می‌خواست باران ببارد.

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۷

Here I am, on the road again

۱. دو هفته‌ای هست که هر وقت که صفحه‌ای را باز می‌کنم تند در نوار بالاش تایپ می‌کنم http://tiktaa بعد یادم می‌افتد که این آدرس مال من نیست. دیگر نیست.


۲. حالا دوره‌ای را پشت سر گذاشته‌ام که محمدرضا اسمش را گذاشته‌بود پوست انداختن.


۳. پوتشکا شعبه‌ی دیگری ندارد. [منظورم دقیقا این شعبه است که هنوز نمی‌دانم کی راهش انداخته.]


۴. نمی‌توانم این پست را بنویسم و تشکر نکنم از صبا [که این وبلاگ را به من هدیه داد]، هدا [که حضورش در این روزها دل‌گرمی بود.] و دیگر کسانی که برام نوشتند که «بنویس!»